***
با احساس خفگى چشمامو باز كردم،اولش تار ميديدم ولى با ديدن چشمايى كه روبه روم بود يادم اومد چه اتفاقى افتاده
زين لبخندى زد-بالاخره بيدار شدى دختر!
اخم كردمو سرمو انداختم پايين
سعىكردم دستمو تكون بدم ولى دستام با چيزى به هم بسته شده بود،تازه متوجه ى موقعيتم شدم،من روى صندلى چوبى كه توى اتاق بود بسته شده بودم
صداى كشيده شدن صندلى توى اتاق پيچيد و زين روبه روم نشست-خودتو اذيت نكن،دستات بستن
سرمو اوردم بالا و بااخم بهش زل زدم كه سيگارى كه دستش بودو به سمت لبش آورد و يه پك محكم زد
با فوت شدن دود سيگار توى صورتم به سرفه افتادم و فحش دادم-كثيف...
نيشخند زد-انقدر بداخلاق نباش بيبى گرل
دود سيگار دماغم و سوزوند
دستم و تكون دادم و سعى كردم از بين طنابا درش بيارم،اونا زياد سفت نبودن،يكم روشون كار ميكردم ميتونستم بازشون كنم
-بداخلاق بودن يا نبودن من هيچكس ربطى نداره،مخصوصا تو
گفتم و لپمو از داخل گاز گرفتم
يكم ديگه مونده بود تا بتونم دستامو از توى طناب در. بيارم،اون واقعا احمقه كه انقدر شل بستتش!
-در واقع الان به من بيشتر از هركسى ربط داره
سرمو تكون دادمو پوزخند زدم،من داشتم عصبيش ميكردم،اينو به خوبى ميدونستم
صورتم چنگ زده شد و بين دستاشى اون فشرده شد:
"انقدر روى مخ من راه نرو!ميدونى كه من ميتونم هركارى با تو بكنم"
پوزخند زدم-اوه اره،مثلا چى؟يه بار ديگه بهم تجاوز كنى؟
دستام آروم از بين طنابا اومدن بيرون،اره!
لبخند ترسناكى زد-شايد!
لبام و دادم جلو و با لحن تمسخر آميزى گفتم-شايد قبل از بيدار شدنم ميتونستى،ولى الان نه
صورتش متعجب شد-چرا؟
دستام و اماده كردم تا بيام جلو،روى صندلى محكم شدم تا به سمت بيرون اتاق فرار كنم:
″بهتر بود يكم حواست رو بيشتر جمع ميكردى.″
سريع دستم رو از لاى طنابا در اوردم و مشتم رو زدم به صورتش،لعنتى!
فورا از اتاق خارج شدم
داشتم به نفس نفس میوفتادم
میترسیدم
صداى دادش كل خرابه رو گرفت:″جرات دارى وايسا!″
چيكار كنم؟چيكار كنم؟نگاهم به سمت پله ها افتاد كه سريع به سمت پله ها رفتم، اولين پله رو كه خواستم برم پايين دستم كشيده شد و برگشتم عقب
نه نه نه!فاك بهش!نبايد اينطورى ميشد!
زين..
″تو به چه حقى زدى تو صورت من؟"
با اینکه میدونستم کسی به غیر از ما اونجا نیست اما بی اختیار، بلند جيغ كشيدم وقتى يه ور صورتم سوخت و دست زين دستم رو ول كرد.
براى چند ثانيه روى هوا معلق شدم.
سعى كردم چيزى رو بگيرم،قلبم براى يه لحظه از حركت وايساد،تنها چيزى كه چنگ زدم هوا بود!
و بعد روى پله ها چرخیدم و با زمين سرد برخورد كردم.
دستم رو روى زمين كشيدم و ناله كردم.
يه چيزى توى ذهنم داشت داد ميزد؛
نه، بچم!
-ب-بچم...
خدایا، نه!
خواهش میکنم، اون..اون موجود کوچیکِ توی بدن من باید زنده بمونه. اونه با ارزش ترین چیزیِ که دارم.
باید زنده بمونه، خواهش میکنم.
صداى قدماى محكم اون توى گوشم دوباره و دوباره تکرار میشد.
كنارم قرار گرفت؛
حس ميكردم كه اون روم خم شده:″چرا دارى خونريزى ميكنى؟اونم يه جايى كه نبايد بكنى.″
دوباره زمزمه كردم″ب-بچم...″
نزديكترم شد″نميدونم چى ميگى پرنسس. بلندتر بگو.″
من به سختی نفسم رو بیرون دادم و ناله کردم″بچم...″
چشمای زین گشاد شد.
″واى!″
خنديد، مثل یه آدم مریض.
″واى!باورم نميشه!″
دستشو روى دلش گذاشت و قهقهه زد:″باورم نميشه! تو بچه ى اون حروم زاده رو توى شكمت دارى؟ بچه ى هرى؟″
″خفه شو.″
با ناله گفتم كه خنده اشو خورد.
″ميدونى، رز، بهتره بگم داشتى! فعل گذشته خيلى بهتره.″
اخم كردم.
منظورش از این حرف چی بود؟
دستم رو تکیه گاه خودم کردم تا از روی زمین بلند شم که گفت:″چونكه حتى اگه سره اين قضيه از دستش نداده باشى، الان ميدى.″
اون لبخندی از روی رضایتِ افکارش زد.
تا خواستم چيزى بگم اون رفت عقب و با پاش محكم ضربهٔ محکمی به شکمم وارد کرد.
توی یه آن همه چیز بی معنا شد؛
درد وحشتناكی توى شكمم پیچید.
اشكام روى گونه ام ريخت.
چشمام سياهى رفت.
ميتونستم حس كنم كه اون موهامو گرفته و داره ميكشه، اما نه ميتونستم جيغ بزنم نه چيزى بگم.
فقط گريه ميكردم.
بچه ام.
بچه ام.
بچه ام.
نه، این امکان نداشت؛
این فقط یه کابوسه.
من فقط دارم کابوس میبینم، باید از خواب بلند شم.
نه!
بچه ام!
اشکام دوباره و دوباره مثل رودی خروشان از چشمام سرازیر شدن.
با احساس درد ناشی از کوبیده شدنم به زمین به خودم اومدم.
اون داشت چه غلطی میکرد؟
صداش کنار گوشم، موهاى تنم رو سيخ كرد:″بزار ببينم چى اين زير دارى مامان كوچولو؟″
″نه!″
داد زدم و دستم رو محكم به زمين زدم و خواستم بلند شم كه زانوش روی کمرم فشار دردناکی وارد کرد.
از درد جيغ كشيدم:″نه تو فرار نميكنى!″
دستم رو با التماس و اخرین توانم به زمین کوبیدم:″ولم كن!كمک!″
اون از پشت بهم چسبيد:″خفه شو. هيچكس صداتو نميشنوه، مامان کوچولو. اروم باش و بزار به دوتامون خوش بگذره.″
---
خب اين يكى از بدترين قسمتا ميتونست باشه😐👐🏻
YOU ARE READING
Teacher
Fanfictionدرسته كه بعضى چيزا حتى فكر كردن بهشون اشتباهه ولى همين باعث ميشه كه به سمتشون كشيده بشى دانش آموز من يكى از اون اشتباهات دوست داشتنى بود.