-خفه شو و بهم بگو چرا گفتى بيام اينجا!
درحالى كه دندونام و روى هم ميسابيدم و دستمو مشت كرده بودم گفتن
اومد سمتم كه سرمو انداختم پايين كه نگاهم به كفشاش افتاد،بوتاى مشكى
با قرار گرفتن دستش زير چونه ام و بالا اوردن سرم مجبورم كرد توى صورتش نگاه كنم:
-چته؟
چشمام گشاد شد-تو واقعا دارى از من ميپرسى كه چمه؟
دستشو روى فكم كشيد و موهامو داد عقب،نگاهش روى گردنم بود
اگه ميشد همين الان ميزدم توى دهنش،ولى من هنوز اونقدر احمق نشدم كه بزنم تو صورت پسرى كه باهاش تو يه جاى متروكه تنهام!مخصوصا اگه اون پسر زينه!
پشت دستشو اروم روى گونم كشيد و آروم به سمت گردنم برد و به پشت سرم رفت
صداى بوتاى لعنتيش توى خرابه ميپيچيد
نفساى گرمش روى گردنم تنم و لرزوند-بيا طبقه ى بالا
از فرصت استفاده كردم و سريع ازش جدا شدم و نگاهم به پله هايى كه به طبقه ى بالايى خرابه ميرفت افتاد
پشت سرش و با فاصله ازش از پله ها بالا رفتم،دستمو توى جيب سويى شرتم بردم،با لمس كردن سرديه چاقوى جيبى كه همراهم بود قلبم اروم گرفت،پس چى؟من عمرا با اون يه جا تنها بدون يه محافظتى ميومدم،درسته احمقم ولى نه تا اون حد!
به اتاقى كه درش باز بود نگاه كردم،دستشو روى كمرم گذاشت و به داخل اتاق هدايتم كرد
اتاق تقريبا هيچى نداشت به جز يه صندليه چوبى و يه لپ تاب!
-اماده ى يه نمايش كوچولو هستى؟
اون اضافه كرد-عزيزم؟
صداى زين كنار گوشم گفت و من مطمئنم اون نيشخند بدى زده بود
-اين كارا براى چيه زين؟چرا گفتى بيام اينجا؟
حس بدى توى سينه ام داشتم و مطمئن بودم كه اتفاقات خوبى نميافته،اگه ميشد همين الان به بيرون خرابه ميدوويدم و فرار ميكردم،ولى اين وضعيت و بدتر ميكرد
در هر صورت اون يه عوضى بيش نيس و زين از بين دو حالت خوب و بد قطعا بده!
-بشين
اون خيلى خونسردانه بهم گفت طورى كه انگار من براى صرف چايى رفته بودم خونه اش،چطور ميتونست اينطورى باشه؟
با به ياد اوردن دوستى كه قبل تمام اين ماجراها داشتيم اخمى كردم
-من راحتم
با اينكه سعى كردم با خونسرديه كامل بگم ولى صدام ميلرزيد،نميدونم اين از ناراحتى بود يا ترس،ترس از كسى كه قبلا بهترين دوستم بود
-هرجور خودت دوست دارى كوچولو
زين همچنان پوزخند زده بود
اون به طرف لپ تاب رفت و شروع به ور رفتن با اون و همينطور كه پشت من به سمت لپ تاب خم شده بود مقدمه چينى كرد:"نميزونم ممكنه سوپرايزم رو دوست داشته باشى يا نه..."
به در نگاه كردم،اگه من ميخواستم فرار كنم ميتونستم،همين الان،اون فيلا سرگرم بود و تا ميخواست دنبال من بياد من كلى از اينجا دور شده بودم،مخصوصا اگه ميدوويدم!
اون پوزخند زد و ادامه داد:"ولى اميدوارم اونقدرا كه انتظار دارم ازش لذت ببرى"
لپ تاب شروع به پخش يه فيلم كرد،صداى آروم اون فيلم توى خرابه ها پيچيد وقتى زين از جلوش كنار رفت
ناخوداگاه اخمام توى هم رفت و صورتم كش رفت،پاهام به سمت لپ تاب كشيده شدن و خم شدم
من انتظار هرچيزى رو ميكشيدم كه به من و هرى ربط داشته باشه تا بخواد يه بار ديگه اذيتم كنه
اننظار هر چيزى رو ميكشيدم به غير از چيزى كه روى صفحه ى مانيتور بود پس اولش نفهميدن چه اتفاقى ميافته...يا شايدم...نميخواستم باور كنم
ولى چند لحظه بعد همه چيز براى واضح شد
يه اتاق خوابه بايه تخت به همراه ملافه هاى سفيدى كه يه دختر توش خوابيده بود
كاملا مشخص بود كه اون دختر چقدر زياده روى كرده و مست بود،مشخص بود كه هوش و حواسش سره جاش بود
ولى كاملا مشخص بود كه اون پسر عوضى كه روش خيمه زده بودو با ولع داشت گردنش و ميبوسيد تماماً هوشياره و ميدونه داره چيكار ميكنه
كاملا مشخص بود كه از اون دختر سوءاستفاده ميكنه
وقتى كه اول فيلم دوربين رو به يه جا وصل كرد و براش نيشخند زد،كاملا مشخص بود كه چقدر براش برنامه ريزى كرده و چقدر داره تو تخت از نقشه ى موفقيت اميزش لذت ميبره!مشخص بود كه اون دختر و احساساتش براش اندازه ى يه دستمال هم ارزش نداره
ارزش نداره كه فردا صبحش چه بلايى سر اون دختر مياد. ارزش نداره كه چقدر اون دختر زجر ميكشه.
براى اون ارزش نداشت كه چه لطمه اى به احساساتم زده
از شدت حرارت شعله هاى عصبانيتى كه توى وجودم زبونه ميكشيد به نفس نفس افتادم و اصلا حواسم نبود كه ناخونام و به چه فشاى دارم به دستم فشار ميدم
عوضى!زين يه عوضيه!اون يه اشغال عوضيه
دستش از كنارم اومد و اون فيلم رو قطع كرد-فكر كنم به اندازه ى كافى ديده باشى
تو يه حركت پسش زدم و با قرار گرفتن دستم روى سينه اش هولش دادم عقب-توى لعنتى!تو يه كثافتى!چطور تونستى اينكارو با من بكنى؟براى چى؟من به تو اعتماد داشتم!من تورو دوست خودم ميدونستم!
من جيغ كشيدم و به طرفش حمله ور شدم
-چرا اينكارو كردى؟چرا؟چطور تونستى؟
من جيغ زدم و به سينه اش كوبيدم
اون با خونسردى دستم و گرفت و صورتم و با اون يكى دستش نوازش كرد و اشكام كه نميدونم كى ريخته بودن رو پاك كرد-متاسفم اگه كارم و اونقدر خوب انجام ندادم كه به تو هم خوش بگذره،ولى من خيلى ازش لذت بردم سوييتى
اون گفت و لبشو گاز گرفت
احساس خشم زياد،ناراحتى،درد و توى خودم حس ميكردم،ميخواستم بكشمش،با تمام وجودم،با بند بند وجودم
-تو يه حيوونى!تو يه آشغالى!
گفتم و زدم به شونه اش
جيغ زدم و دوباره هولش دادم عقب-تو حقته كه بميرى!تو چطور تونستى اينكارو بكنى؟
من احساس ميكردم كه روى آتيشم،و واقعا هم بودم
-حرف بزن!
با داد گفتم و بعد صداى محكم خوردن دستم به صورتش توى اتاق پيچيد
صورتش به يه طرف خم شده بود،نفسش و داد بيرون و با چشماى سرخش بهم نگاه كرد
دستام و تويه حركت بين دستاش گرفت و با لحن ديوونه وارى گفت-ديگه وقت خوابه خانم كوچولو!زياده روى كردى!
اون گفت و مشتاى پى در پى اى كه به سينه اش ميزدم و با دستاى قويش متوقف كرد
منظورش چى بود؟!
اون يه دستمال جلوى دهنم گرفت كه شروع كردم به دست و پا زدن ولى اون از من قوى تر بود
كم كم پلكام سنگين شدن و چشمام سياه شد
---
گفتم اتفاقايه بد:)تازه اين اولاشه:)نگران نباشين زين نميدزدتش فيلم هندى نيست:|
نظرا زياد:|به خدا سره اين پارتا خيلى زحمت كشيدم:|
هاه و دارم دوباره عاپ ميكنم عره:|
YOU ARE READING
Teacher
Fanfictionدرسته كه بعضى چيزا حتى فكر كردن بهشون اشتباهه ولى همين باعث ميشه كه به سمتشون كشيده بشى دانش آموز من يكى از اون اشتباهات دوست داشتنى بود.