،به من چه،اين تقصير خوده لويى بود،اون گفت من هيچى نيستم و خيلى راحت كسايى كه دوست داشتم و ماله خودش كرد،دوستام،حتى دوست دخترم،البته دوست دختر احمقم از همون اول معلوم بود لويى چشمشو گرفته و لويى فقط يه لبخند زد و اون منو ول كرد!ولى الان!من از اون جلوترم و اون هر روز شكسته تر ميشه
*فلش بك-دوسال پيش*
-لارن و نديدى؟
رو به نايجل گفتم
-اره ديدمش-به يه گوشه اشاره كرد-اونجا بود
زدم پشتش-مرسى مرد و به سمت اونجا رفتم،اون به سمت يه پسر كج شده بود و اون پسر هر داشت عقب و عقب تر ميرفت،اونجا چه خبره؟
مردم و زدم كنار تا زودتر بهشون برسم،لارن دستشو و گذاشت روى صورت اون پسر،داره چه اتفاقى ميافته؟اون پسر دستشو گرفت اوردش پايين و داشت بلند ميشد كه گردنش كشيده شد و،لارن داشت اونو ميبوسيد!
الان دقيقا من روبه روشون بودم،اون يه پسر غريبه نبود!اون لويى بود!لويى!بهترين دوستم
لويى سريع لارن و هول داد عقب و بلند شد-زين!اونطور كه فكر ميكنى نيست!(😐😂)
سرش داد زدم-خفه شو!
نياز داشتم نفس بكشم،پشتمو بهش كردم،نميدونم لارن چى گفت ولى لويى بلند داد زد-ولم كن جنده ى خيابونى!از همون اول بهت گفتم ولم كن!زين!زين صبر كن!
از خونه زدم بيرون،چشامو محكم روى هم فشار دادم،نميخواستم اشكام بريزه،براى كى؟براى كى بريزه؟براى يه دختر عوضى؟يا دوستى كه دوست نبود؟
اين حرفم باعث شد ناخودآگاه اشكى روى گونم بريزه كه با صدا زدنم از طرف لويى سريع پاكش كردم و با قيافه ى توهم رفته بركشتم-بله؟
لويى تعجب كرده بود ولى بعد به خودش اومد-زين به جان جوانا جريان اينطورى نبود،بزار برات توضيح بدم
-ميشنوم
چشماش گشاد شد-ا،ا،باشه!ببين ما سره بازى شجاعت حقيقت بوديم!به من افتاد و اون دوست عوضيش چى بود اسمش،ربكا!به من كفت جرات دارى دوست دختر زين و ببوس!منم گفتم نميخوام!نميشه و اينا!ولى اون منو بوسيد!اون از همون اول يه جورى به من چسبيده بود،در واقع...درواقع...
ابروم بالا رفت-اون تورو دوست داشته نه من؟اره؟
فكش منقبض شد-زين من واقعا...
-خب برو پيشش!اون دختر خوبيه تورو دوست داره و ...
به عقب تلو تلو خوردم،نه!اون هولم داد عقب
با عصبانيت داد زد-ميفهمى چى ميگى؟برم با دوست دختر بهترين دوستم؟مگه عوضيم؟من دوستش ندارم!حالمممم ازش به هم ميخوره!
خيلى سعى ميكردم اشكام نريزه-من كه ديگه بهترين دوستت نيستم
احساس كردم شكسته شد-چ...چى؟
-حوصله ندارم تكرار كنم،همون كه شنيدى
-زين مسخره ميكنى ديگه؟زين...
-من كاملا جديم
چشماش دريايى شد-زين تروخدا زين لطفا
-خدافظ لويى!
*زمان حال*
دستم خيس شد،قطره ى اشك،من كى گريه كرده بودم؟صورتم و با دستم گرفتم-بچه نباش و گريه نكن،مرد كه گريه نميكنه!
موهامو دادم عقب و هوا رو كشيدم توى ريه هام-بريم كه همون نقش بد داستان باشيم
كلاهو گذاشتم روى سرم و بعد يه نگاه ديگه به خونه ى رز گازشو گرفتم
YOU ARE READING
Teacher
Fanfictionدرسته كه بعضى چيزا حتى فكر كردن بهشون اشتباهه ولى همين باعث ميشه كه به سمتشون كشيده بشى دانش آموز من يكى از اون اشتباهات دوست داشتنى بود.