*****
كوله امو روى شونه ام جابه جا كردم كه هرى ماشينو از پاركينگ بيرون كشيد و از ماشين پياده شدو اومد سمتم-اونو بده به من
از زير دستاش در رفتم-كارى نكن از گفتن باردار بودنم بهت پشيمون بشم!من ميتونم اين كارا رو انجام بدم
كوله امو تو يه حركت از روى شونه ام انداخت و توى دستش گرفت-هيييى!هرى!
ابرو بالا انداخت-وقتى با منى كارايى كه من ميگم رو انجام ميدى
براش زبون در اوردم و اداشو در اوردم-وقتى با منى كارايى كه ميگم رو انجام ميدى،ها ها ها
و سوار ماشين شدم
.
ساعت ٤ظهر بود كه به خونه رسيديم،هرى سره كوچه منو پياده كرد
همون طور كه بهش گفته بودم،نميخواستم كسى اونو ببينه،تمام طول راه داشت به من گير هاى چرت و پرت ميداد!ادمو از گفتن حرفشم پيشمون ميكنه!
با فكرم خنديدم و كليد خونه رو از جيبم در اوردم و در خونه رو باز كردم و وارد شدم
-سلامممم؟من برگشتممم
و در و بستم و كوله امو انداختم زمين
صداى سر و صدا از اشپزخونه اومد و بعد مامان و بابام با...با عصبانيت؟؟اونا عصبانى بودن در حالى كه از اشپزخونه ميومدن بيرون،و ناراحت؟
نگران بهشون زل زدم-مامان؟بابا؟چيشده؟
چنتا چيز توى دست بابام بود،قلبم شروع به تند زدن كرد،لطفا به من نگو كه اينا همون چيزايين كه فكرشو ميكنم
عكسايى كه دست بابام بود برعكس شد و من تونستم ببينمشون-اينا چين؟
لبمو گاز گرفتم-فاك!
به تته پته افتادم-مامان،بابا،من ميتونم توضيح بدم
درحالى كه دستام ا عصبانيت مشت شده بود گفتم
لعنت بهت زين. لعنت!
صداى داد بابام تنمو لرزوند-چيو ميخواى توضيح بدى؟اينكه با يه كسى كه كلى ازت بزرگتره و استادتم هست رابطه دارى؟
مامانم بازوى بابام رو گرفت و سعى كرد ارومش كنه-سباستين،اروم باش،لطفا
سعى كردم محكم باشم-من...
اون پريد وسط حرفم:"الانم با اون بودى نه؟"
عصبانيت و ميتونستم توى تك تك اعضاى بدنم حس كنم
داد زدم-منم بلدم داد بزنم!تو حق ندارى اينطورى درباره ى اون حرف بزتى!اون بهترين مرديه كه من توى تمام عمرم ديدم!و اره من با اون بودم!
اون داد زد و به سمتم اومد-اون ازت خيلى بزرگتره!و تو خيلى كوچيكى!
-من ديگه ١٢ سالم نيست!من ١٨ سالمه!!
-ولى تو نميتونى با استادت باشى!
-اتفاقا ميتونم و اين كارى ميكنم و كسى هم نميتونه مارو از هم جدا كنه!حتى اگه اون شما باشـ...
حرفم تموم نشده بود كه سرم به يه طرف برگشت و بعد سوزش و گرمى زيادى رو يه طرف صورتم حس كردم
اون بابام بود... :
"يادت باشه دارى با كى و چطورى حرف ميزنى. اگه يه بار ديگه بخواى ببينيش مجبور ميشم بفرستم يه مدرسه ى شبانه روزى!يه جاى دور!اونقدر دور كه يادت بره همچين فردى هم وجود داشته!"
اونا نميفهمن
اونا هيچى رو نميفهمن
دركم نميكنن. من هرى رو دوست دارم؛دوسش دارم!
اصلا اونا ميدونن عاشق شدن يعنى چى؟
خدايا من فقط اونو دوست دارم،اين جرم نيست!به خدا نيست!
ميتونستم گرماى اشكام و روى گونه هام حس كنم
سرم و اوردم بالا و به مامانم كه دستش جلوى دهنش بودو بابام كه داشت حرف ميزد نگاه كردم
اونا چرا اينطورى رفتار ميكنن؟چرا نميتونن بهم حق بدن؟
اينكه هرى استادم باشه مگه چه اشكال داره؟مگه چه تغييرى توى احساساتش بهم ايجاد ميكنه؟
مدرسه ى شبانه روزى؟
فقط به خاطر اينكه من عاشق بهترين ادميم كه ميشناسم؟
اين انصاف نيست،عادلانه نيست!
:-اون ميخواد ازت سوءاستفاده كنه!چرا نميفهمى رز!
با اين حرف بابام داد زدم-اون اينكارو نميكنه!ما همو دوست داريم
اشكام ميريخت روى گونه هام،مطمئنم چشمام قرمز شده،برام يه ذره هم مهم نبود
-شما درك نميكنين!هيچوقت در نميكنين!
نميتونستم فضاى اونجا رو تحمل كنم
لبم و گاز گرفتم كه فكم شروع به لرزيدن كرد
شريع به سمت پله ها رفتم و ازشون بالا رفتم و رفتم توى اتاقم و درو قفل كردم.
اهميت ندادم بابام چقدر داد زد كه حق ندارم برم توى اتاق و يا اينكه مامانم چقدر صدام زد و به در كوبيد
من فقط به هرى نياز داشتم،فقط اون،فقط اون ميتونست ارومم كنه،ولى اونا...اونا درك نميكردن!
بالشتم و توى بغلم كشيدم و گريه كردم
دستم و روى شكمم كشيدم،اگه درباره ى اين بفهمن چى ميگن؟
با اين فكر هق هقم به اسمون رفت،چيكار كنم؟واقعا چيكار كنم؟
****
-برو به جهنم
اروم گفتم و پتو رو كشيدم روى خودم
از اينكه هى در ميزنن حالم به هم ميخوره،نميدونم چند روزه خودمو تو اتاق زندونى كردم..
اميدوارم مامانم اين حرفمو نشنيده باشه چون مطمئنن ميزنه زير گريه
-رز يكى اينجاست كه ميخواد ببينتت
عصبى خنديدم-ايندفعه كيى رو اوردين؟نينا يا كارولاين؟من نميخوام هيچ عوضيى رو ببينم!
بعد از اين حرفم صداى پچ پچى رو از پشت در شنيدم،كى اونجاست؟
ميتونستم صداى پاى مامانم و بشنوم،اون رفت،خداروشكر
همون موقع صداى تق تق در توى اتاقم پيچيد و صدايى اشنايى:
-رز،اين منم،لويى
سريع از روى تخت پريدم پايين و به سمت در رفتم و كليد و توى قفل كردم و درو باز كردم-لويى!
خودمو پرت كردم توى بغلش و بعد كشيدمش توى اتاقم و درو قفل كردم-تو اينجا چيكار ميكنى؟
لبشو خيس كرد و بهم لبخند زد-مامانت بهم گفت كه ميخواى منو ببينى
سرمو تكون دادمو روى تخت نشستم كه روى روبه روم نشست و سرشو گذاشت روى پام و بهم زل زد-اونا فهميدن نه؟
نگاهم و از دزديدم-برام يه ذره هم مهم نيست!
-اونا ممكنه به بستيل بگن
با عصبانيت جوابشو دادم-اونا اينكارو نميكنن
با انگشتام ور رفتم-يعنى،اميدوارم
يكم بينمون سكوت شد كه لويى شكستش-به هرى گفتى؟
سرمو تكون دادم-گوشى نداشتم،گوشيم توى كوله ام بود و كوله ام بيرون اتاقم،نميخواستم بيام بيرون
ابرو بالا انداخت-اصلا ميدونى چند روزه تو اتاقى؟
و گوشيشو از جيبش در اورد-ميدونى كه پس فردا بايد بريم مدرسه؟
چشمام گشاد شد-مسخره ميكنى؟
قفل گوشيشو باز كرد-بزار به هرى زنگ بزنم
-تو شماره ى هرى رو از كجا دارى؟؟؟
اون نيشخند زد-خيلى چيزا هست كه تو نميدونى
---
هاه:)قسمت جديد:)رز بگاع رفت:)))
نظرا زياد:)
YOU ARE READING
Teacher
Fanfictionدرسته كه بعضى چيزا حتى فكر كردن بهشون اشتباهه ولى همين باعث ميشه كه به سمتشون كشيده بشى دانش آموز من يكى از اون اشتباهات دوست داشتنى بود.