ابرو بالا انداختم-عه؟مثلا تو چى ميدونى كه من نميدونم؟
با معنى نگاهم كرد-خيلى چيزا
اون گفت و اومد روى تخت نشست-تو چند روزه اينجايى؟
شونه بالا انداختم و به دستاش كه داشت با گوشيش ور ميرفت نگاه كردم-نميدونم،فقط با تغذيه هاى چرت و پرتى كه هميشه توى اتاقم داشتم زنده موندم،و خداروشكر كه يه حموم و دستشويى توى اتاقم دارم!
گفتم كه لويى خنديد-واقعا شانس اوردى
و من ديدم كه دستش داشت به سمت شماره اى كه روش نوشته بود هرى ميرفت
-صبر كن!
اينو گفتم و دستشو گرفتم،با تعجب نگاهم كرد-مگه نميخواستى كه زنگ بزنم به هرى...
لبمو گزيدم و سرمو انداختم پايين،من ميخواستم يه كارى بكنم،كه با اومدن لويى كارم راحتر شد،اون ميتونه كمكم كنه...البته فكر كنم،من خجالت ميكشم كه بهش بگم
صداى قفل كردن گوشيش توى اتاقم پيچيد و بعد دستش روى شونه ام قرار گرفت-رز،ميتونى به من بگى
يكم اين پا و اون پا كردم
ولى بالاخره سرم و اوردم بالا و توى چشماش نگاه كردم-من ميخوام يه كارى كنم..
صورتش نگران شد-چى؟
سرمو تكون دادم-فقط...فقط ميتونى امشب اينجا بمونى؟من بهت نياز دارم،كه كمكم كنى
.
دوباره به ساعت گوشيم نگاه كردم-٢:٤٣ دقيقه
و پامو عصبى روى زمين كوبيدم و به لويى كه با اخم و دست به سينه اونور اتاق وايساده بود نگاه كردم:
-رز تو مطمئنى ميخواى اينكارو انجام بدى؟
-اره لويى!من...من ميخوام اينكارو انجام بدم
اون عصبى دستشو كرد توى موهاش-ولى اينطورى يه ذره رضايتى كه ميتونى از طرف مامان و بابات بدست بيارى رو از دست ميدى
سرم و انداختم پايين-برام مهم نيست...اونا هيچوقت به بودن من با هرى رضايت نميدن
لويى سرفه اى كرد و لباشو داد جلو-درسته اين به نظر من كار درستى نيست...
به سمت در رفت بدون اينكه نگاهى بهم بندازه-ولى من قول دادم كنارت باشم...پس..
نيم نگاهى بهم انداخت و لبخند زد-توى ماشين منتظرتم
و از اتاقم رفت بيرون،همين كافى بود كه من خودمو روى تختم ول كنم
فاك،خدايا من ميخوام چيكار كنم؟
صورتم و بين دستام گرفتم و سعى كردم نفس بكشم،من ديگه نصف راهو رفتم،فقط بايد كوله ى لعنتيمو از روى تختم بردارم و برم سوار ماشين لويى بشم و برم!اره،من داشتم از خونه ميرفتم،به خاطر هرى،به خاطر اينكه با اون باشم،اونا نميتونن جلومو بگيرن،من ١٨ سالمه و سن قانونى رو دارمو ميتونم ازاد باشم!اره!
با اين فكر كوله امو برداشتم و اروم از اتاقم رفتم بيرون،قلبم به شدت تند ميزد،كارم درست بود؟نبود؟مهم نيست،فقط ميخواستم انجامش بدم
نگاه ارومى به اتاق مامان و بابام انداختم و اروم از پله ها رفتم پايين،كيفم و گذاشتم روى كابينت و شروع كردم به پوشيدن كفشام،هر لحظه ممكن بود بيدار بشن!هر لحظه!
سريع بند كفشام و بستم و رفتم سمت كيفم و كشيدمش تا بياد سمتم،با برخورد چيزى روى زمين احساس كردم الان غش ميكنم،واقعا؟بايد با كشيدن كيفم از روى كابينت يه كليد ميافتاد روى زمين؟؟
-كى اونجاست؟
اوه فاك فاك فاك فاك!
سريع كوله ام و انداختم روى دوشم و به سمت دره خونه دوويدم
-رز؟؟؟!!
سريع دره خونه رو باز كردم و خودمو پرت كردم بيرون،لعنت به اين خونه ى بزرگ و اين باغ!
صداى دادى بين زمين هوا نگهم داشت:
-جرات دارى پاتو از اين خونه بزار بيرون!
به بابام نگاه كردم كه دمه خونه وايساده بود،از همين ميترسيدم،از اين ميترسيدم كه موقع رفتن اونا رو ببينم و منصرف بشم!
سرمو تكون دادم-من ميرم!شما هم نميتونين جلومو بگيرين
گفتم در حالى كه داشتم عقب عقب به سمت دره ورودى باغ ميرفتم
قامت مامانم پشت بابام تنم و لرزوند،فاك،من واقعا داشتم اينكارو ميكردم!
صداى داداى بابام گوشم و گرفته بود،تو يه حركت گوشم و گرفتم و به سمت دره خروجى دوويدم
فقط ميدونم كه خودمو توى ماشين لويى انداختم و شروع به گريه كردم
.
-رز...ما رسيديم...
سرمو اوردم بالا و به لويى نگاه كردم،اون سريع نگاهش و ازم دزديد و زير لب زمزمه كرد-فاك رز...تو...
اشكام و پاك كردم-اين...اشكالى نداره،تقصير تو نيست...
عصبى خنديدم-يا هر كوفت ديگه اى
و نفسمو دادم بيرون،خم شدم و به خونه ى هرى نگاه كردم،اون چراغاش خاموش بود،رو به لويى كردم-مياى باهام؟
اون سريع كمربندش و باز كرد-حتما!
و از ماشين پياده شد كه منم پشت سرش پياده شدم و كنارش،يعنى دمه خونه ى هرى وايسادم
-هى نگران نباش!
اون با لبخند گفت و دستم و بين دستاش گرفت-اون ادم خوبيه،و خب،ما يه كارى ميكنيم كه مامان و بابات هم قبول كنن
با اون يكى دستش لپمو كشيد-نبينم ناراحت باشى
خنديدم و لپمو ماليدم-باشه...
و اون زنگ خونه ى هرى رو زد،اولش هيچى نشد،ولى وقتى براى بار دوم زنگ و زد من صداى تلق تلوقى رو شنيدم و بعد در باز شد و من هرى رو با موهاى شلخته و چشماى خمار ديدم-بلـ...
ولى اون با ديدن ما دمه در چشماش گشاد شد-خداى من!رز!
و بعد لويى رو ديدم-لويى!اينجا چ خبره؟
نتونستم خودمو نگه دارم و بدون هيچ حرفى پريدم بغلش،اون اولش دستاش روى هوا بود ولى بعد دورم حلقه كرد و دمه گوشم زمزمه كرد-هى چيشده؟
وبعد رو به لويى كرد-چيشده؟
لويى وارد شد و درو بست-فكرشم نميتونى بكنى
---
فكر كنم هيچكدومتون نميتونست فكر اينجاشو بكنه:|😂صحنه هاى حساس تر در پيش است😂💦
نظرا بالا*-*
YOU ARE READING
Teacher
Fanfictionدرسته كه بعضى چيزا حتى فكر كردن بهشون اشتباهه ولى همين باعث ميشه كه به سمتشون كشيده بشى دانش آموز من يكى از اون اشتباهات دوست داشتنى بود.