61-Run

836 64 10
                                    


ابرو بالا انداختم-عه؟مثلا تو چى ميدونى كه من نميدونم؟
با معنى نگاهم كرد-خيلى چيزا
اون گفت و اومد روى تخت نشست-تو چند روزه اينجايى؟
شونه بالا انداختم و به دستاش كه داشت با گوشيش ور ميرفت نگاه كردم-نميدونم،فقط با تغذيه هاى چرت و پرتى كه هميشه توى اتاقم داشتم زنده موندم،و خداروشكر كه يه حموم و دستشويى توى اتاقم دارم!
گفتم كه لويى خنديد-واقعا شانس اوردى
و من ديدم كه دستش داشت به سمت شماره اى كه روش نوشته بود هرى ميرفت
-صبر كن!
اينو گفتم و دستشو گرفتم،با تعجب نگاهم كرد-مگه نميخواستى كه زنگ بزنم به هرى...
لبمو گزيدم و سرمو انداختم پايين،من ميخواستم يه كارى بكنم،كه با اومدن لويى كارم راحتر شد،اون ميتونه كمكم كنه...البته فكر كنم،من خجالت ميكشم كه بهش بگم
صداى قفل كردن گوشيش توى اتاقم پيچيد و بعد دستش روى شونه ام قرار گرفت-رز،ميتونى به من بگى
يكم اين پا و اون پا كردم
ولى بالاخره سرم و اوردم بالا و توى چشماش نگاه كردم-من ميخوام يه كارى كنم..
صورتش نگران شد-چى؟
سرمو تكون دادم-فقط...فقط ميتونى امشب اينجا بمونى؟من بهت نياز دارم،كه كمكم كنى
.
دوباره به ساعت گوشيم نگاه كردم-٢:٤٣ دقيقه
و پامو عصبى روى زمين كوبيدم و به لويى كه با اخم و دست به سينه اونور اتاق وايساده بود نگاه كردم:
-رز تو مطمئنى ميخواى اينكارو انجام بدى؟
-اره لويى!من...من ميخوام اينكارو انجام بدم
اون عصبى دستشو كرد توى موهاش-ولى اينطورى يه ذره رضايتى كه ميتونى از طرف مامان و بابات بدست بيارى رو از دست ميدى
سرم و انداختم پايين-برام مهم نيست...اونا هيچوقت به بودن من با هرى رضايت نميدن
لويى سرفه اى كرد و لباشو داد جلو-درسته اين به نظر من كار درستى نيست...
به سمت در رفت بدون اينكه نگاهى بهم بندازه-ولى من قول دادم كنارت باشم...پس..
نيم نگاهى بهم انداخت و لبخند زد-توى ماشين منتظرتم
و از اتاقم رفت بيرون،همين كافى بود كه من خودمو روى تختم ول كنم
فاك،خدايا من ميخوام چيكار كنم؟
صورتم و بين دستام گرفتم و سعى كردم نفس بكشم،من ديگه نصف راهو رفتم،فقط بايد كوله ى لعنتيمو از روى تختم بردارم و برم سوار ماشين لويى بشم و برم!اره،من داشتم از خونه ميرفتم،به خاطر هرى،به خاطر اينكه با اون باشم،اونا نميتونن جلومو بگيرن،من ١٨ سالمه و سن قانونى رو دارمو ميتونم ازاد باشم!اره!
با اين فكر كوله امو برداشتم و اروم از اتاقم رفتم بيرون،قلبم به شدت تند ميزد،كارم درست بود؟نبود؟مهم نيست،فقط ميخواستم انجامش بدم
نگاه ارومى به اتاق مامان و بابام انداختم و اروم از پله ها رفتم پايين،كيفم و گذاشتم روى كابينت و شروع كردم به پوشيدن كفشام،هر لحظه ممكن بود بيدار بشن!هر لحظه!
سريع بند كفشام و بستم و رفتم سمت كيفم و كشيدمش تا بياد سمتم،با برخورد چيزى روى زمين احساس كردم الان غش ميكنم،واقعا؟بايد با كشيدن كيفم از روى كابينت يه كليد ميافتاد روى زمين؟؟
-كى اونجاست؟
اوه فاك فاك فاك فاك!
سريع كوله ام و انداختم روى دوشم و به سمت دره خونه دوويدم
-رز؟؟؟!!
سريع دره خونه رو باز كردم و خودمو پرت كردم بيرون،لعنت به اين خونه ى بزرگ و اين باغ!
صداى دادى بين زمين هوا نگهم داشت:
-جرات دارى پاتو از اين خونه بزار بيرون!
به بابام نگاه كردم كه دمه خونه وايساده بود،از همين ميترسيدم،از اين ميترسيدم كه موقع رفتن اونا رو ببينم و منصرف بشم!
سرمو تكون دادم-من ميرم!شما هم نميتونين جلومو بگيرين
گفتم در حالى كه داشتم عقب عقب به سمت دره ورودى باغ ميرفتم
قامت مامانم پشت بابام تنم و لرزوند،فاك،من واقعا داشتم اينكارو ميكردم!
صداى داداى بابام گوشم و گرفته بود،تو يه حركت گوشم و گرفتم و به سمت دره خروجى دوويدم
فقط ميدونم كه خودمو توى ماشين لويى انداختم و شروع به گريه كردم
.
-رز...ما رسيديم...
سرمو اوردم بالا و به لويى نگاه كردم،اون سريع نگاهش و ازم دزديد و زير لب زمزمه كرد-فاك رز...تو...
اشكام و پاك كردم-اين...اشكالى نداره،تقصير تو نيست...
عصبى خنديدم-يا هر كوفت ديگه اى
و نفسمو دادم بيرون،خم شدم و به خونه ى هرى نگاه كردم،اون چراغاش خاموش بود،رو به لويى كردم-مياى باهام؟
اون سريع كمربندش و باز كرد-حتما!
و از ماشين پياده شد كه منم پشت سرش پياده شدم و كنارش،يعنى دمه خونه ى هرى وايسادم
-هى نگران نباش!
اون با لبخند گفت و دستم و بين دستاش گرفت-اون ادم خوبيه،و خب،ما يه كارى ميكنيم كه مامان و بابات هم قبول كنن
با اون يكى دستش لپمو كشيد-نبينم ناراحت باشى
خنديدم و لپمو ماليدم-باشه...
و اون زنگ خونه ى هرى رو زد،اولش هيچى نشد،ولى وقتى براى بار دوم زنگ و زد من صداى تلق تلوقى رو شنيدم و بعد در باز شد و من هرى رو با موهاى شلخته و چشماى خمار ديدم-بلـ...
ولى اون با ديدن ما دمه در چشماش گشاد شد-خداى من!رز!
و بعد لويى رو ديدم-لويى!اينجا چ خبره؟
نتونستم خودمو نگه دارم و بدون هيچ حرفى پريدم بغلش،اون اولش دستاش روى هوا بود ولى بعد دورم حلقه كرد و دمه گوشم زمزمه كرد-هى چيشده؟
وبعد رو به لويى كرد-چيشده؟
لويى وارد شد و درو بست-فكرشم نميتونى بكنى
---
فكر كنم هيچكدومتون نميتونست فكر اينجاشو بكنه:|😂صحنه هاى حساس تر در پيش است😂💦
نظرا بالا*-*

Teacher Where stories live. Discover now