سريع مخالفت كردم-نه!من اينجا ميمونم!تا وقتى مامان بيدار نشه!من همينجام
اخم كرد-مسخره نشو!اون ممكنه تا فردا هم بيدار نشه،يا...
سكوت كرد و بعد ادامه داد-برو خونه استراحت كن!يا برو خونه ى دوستت،من پيش مامانتم،تو بايد استراحت كنى
خواستم دوباره مخالفت كنم كه شونم و فشار داد و با چشماش ازم التماس كرد
لبمو گزيدم-باشه
و از جام بلند شدم و كشيدمش توى بغلم و بعد گونش و بوسيدم:
-با چى ميريى؟
يهو ياده هرى افتادم،خداى من اون هنوز دمه بيمارستان نيست كه؟
Harry's POV:
صداى پيچكو بازى انگرى بردز توى ماشين پيچيد و بعد اون خوكا افتادن و مردن. هورايى اخر بازى توى گوشم پيچيد
تا خواستم برم مرحله ى بعد يهو گوشيم سياه شد،جدى؟؟ شوخى ميكنى بالاخره يه چيزى گير اورده بودم كه خودمو باهاش سرگرم كنم،و؟ خاموش ميشى!خجالتم نميكشه
پوفى كردم و صندليمو از حالت درازكش در اوردم،از وقتى كه اونو رسونده بودم تو الان منتظرش بودم،نميدونم چرا،به سرم زده بود برم ولى نميدونم چرا مونده بودم،با هر چيزى خودمو سرگرم ميكردم،يه چند ساعتى هم خوابيدم
به در بيمارستان زل زدم،يهو يه دختر با يه لباس آشنا در حالى كه با دستاش بازوهاشو گرفته بودو توى خودش ميپيچيد از دره بيمارستان بيرون اومد و به دورو ورش نگاه كرد،سريع به خودم اومد،اون رز بود!سريع از ماشين پياده شدم
Rose's POV:
سرما تمام وجودمو گرفته بود،خب اون اينجا نيست،و چه بهتر!اگه اينجا بود ١٠٠٪ از خودم خجالت ميكشيدم كه...
نتونستم حرفمو كامل كنم چونكه دره ماشين اون ور خيابون باز شد و جثه ى اون معلوم شد،اوه خداى من
سرمو انداختم پايين كه صداى قدماشو شنيدم-هى
جوابشو ندادم،در واقع نميتونستم،تنم داشت از سرما ميلرزيد،همون موقع گرمى چيزى رو روى خودم حس كردم كه سرمو اوردم بالا،كتشو انداخته بود روى شونه ام
لبخندى به صورتش زدم كه اونم لبخندى بهم زد-مامانت خوبه؟
صورتم توى هم رفت
صورتش رنگ نگرانى به خودش گرفت-ببخشيد ببخشيد منظورى نداشتم
سرمو تكون دادم-نه،اون،بدك نيست ولى داره ميميره
با صداى خشنى گفت-هى!زبونتو گاز بگير!
خنده ى مزحكى كردم-واقعيتو ميگم،اون سرطان داره
يكم بينمون سكوت شد كه دست و روى كمرم حس كردم و بهم نزديك شد-بيخيال حالا،دير وقته و تو خسته اى،منم خسته ام؛ام
يكم اين پا اون پا كرد-مياى خونه ى من يا ميرى خونه ى خودت؟
لبمو گاز گرفتم،داشتم فكر ميكردم،من خونمون تنها بودم و يكم خب ميترسم،خونه ى هرى،خب نميدونم!
ذهنمو خوند-امشب خونه ى من ميخوابى
****
با كليد درو باز كرد و وارد خونش شديم،با وارد شدن به خونش كتشو بيشتر به خودم فشار دادم،نميتونم نگم كه ياده اون شب نيافتادم،البته اون شب اصلا به خونش توجه نكرده بودم،خونه ى بزرگى داشتو،ام اگه اين چيدمان سلقيه ى خودش باشه بايد بگم اون واقعا سلقيه ى عالى داره
ه-گشنت نيست؟
سرمو تكون دادم،اصلا اشتها نداشتم-نه:
-اومم،ميخواى،ميخواى بخوابى؟
تمام تنم لرزيد،اون كه فكره بدى نميكنه؟
اون بازم مغزمو خوند! :-تو ميخواى تو اتاق من بخواب و منم روى مبل اينجا ميخوابم
و به مبل روبه رومون اشاره كرد:-مطمئنى راحتى؟منم ميتونم روى مبل بخوابم
اينو گفتم كه با اخم گفت-من مهمونم يا تو؟مسخره!به حرف بزرگترت گوش كن!بدو بدو!بدو بريم طبقه ى بالا ببينم
خيلى آروم داشتم راه ميرفتم كه يهو با صداى شيطونى گفت-اهه مثله لاكپشت راه نرو دختر!بدو بدو!ميان ميخورمتا!
و سريع اومد سمتم كه ناخودآگاه جيغ كشيدم و دوويدم از پله ها بالا
بلند جيغ كشيدم كه سريع از پشت هولم داد-دارم مياممم بخورمتتت!بدووو
جيغى كشيزم كه كتش از روى شونم افتاد،سريع دوويدم به سمت بالا و خنديدم،همه چيز از يادم رفته بود
سريع وارد اتاقش شدم كه بهم رسيد و دستشو دورم حلقه كرد و چرخوندم،سرشو توى گردنم فرو كرد و ادا در اورد-الان ميخورمتتتت
جيغ كشيدم-هرييييى
گذاشتم زمين-يام يام
بلند خنديدم و ازش جدا شدم كه خنديد،چالش رفت تو
خم شد سمتم و صورتم و گرفت-افرين
لبخند زد-هميشه همينطورى بخند
و بعد سمتم اومد و پيشونيمو بوسيد-شب بخير فرشته كوچولو
و منو متحير وسط اتاق گذاشت،اون كارى كرد كه من يادم بره!
Harry's POV:
براى اخرين بار گوشيمو چك كردم،پتو رو كشيدم روى خودم و خميازه اى كشيدم،چشمامو مالوندم(كيوتينيكيخخ) و بالشو جابه جا كردم و سعى كردم روى مبل بخوابم،غلت خوردم،روى پهلوى راست،چپ،بالاخره داشت چشمام گرم ميشد،ديگه داشت خوابم ميبرد كه يهو صداى جيغى تمام خونه رو گرفت-نه لطفا!
سريع روى مبل نشستم،درست شنيدم؟ دوباره صداى جيغى توى خونه پيچيد،اره من درست ميشنيدم!
سريع از تخت پاشدم كه پام گير كرد به پتو افتادم(😂)اخخخ
وات ده فاك!يعنى نميشه من يه بار...
سريع بلند شدم و دوويدم به سمت طبقه ى بالا و رز ديدم كه توى تختش ول ميخورد،اون داشت كابوس ميديد!
سريع رفتم سمتش و تكونش دادم-رز!رز!بيدار شد
داد زدم-رز!
چشماش يهو باز شد،صورتش از گريه خيس بود
كشيدمش توى بغلم-اون يه خواب بود،اون يه خواب بود،اروم باش
لباسم و چنگ زد-اون خيلى بد بود
سرشو به سينم فشار داد-خيلى
محكم بغلش كردم-خب حالا من اينجام،نترس،چيزى نميشه،كسى نميتونه اذيتت كنه(پشمام)
چند دقيقه كه توى بغلم بود و آروم گرفت آروم از بغلم در اومد و چشماشو ماليد،لبخندى روى لبم اومد،اون خيلى بامزه بود:-ببخشيد كه بيدارت كردم،بعضى اوقات كابوس ميبينم
با همون لبخند جوابشو دادم-اشكال نداره
آروم روى تخت خوابوندم-حالا بخواب
همين طور بهم زل زده بود كه ابرو بالا انداختم
يهو گفت-ميشه پيشم بمونى تا بخوابم؟
تعجب كردم-من؟
لبخند زد-اره،ميشه؟
چشماش برق ميزد،اه من نميتونم دربرابرش مقاوت كنم:-برو اونور كوچولو
رفت اونور كه پتو رو زدم كنار و كنارش دراز كشيدم-سريع خزيد توى بغلم و دستشو دورم حلقه كرد و سرشو روى بازوم گذاشت كه دستمو دورش حلقه كردم و سرمو گذاشتم روى موهاش،موهاش بوى خيلى خوبى ميداد
بعد چند ثانيه زمزمه كرد-ميشه با موهام بازى كنى؟
YOU ARE READING
Teacher
Fanfictionدرسته كه بعضى چيزا حتى فكر كردن بهشون اشتباهه ولى همين باعث ميشه كه به سمتشون كشيده بشى دانش آموز من يكى از اون اشتباهات دوست داشتنى بود.