عایم بک...
حرفی ندارم فقط تورو خدا نپرید برید پایین به امید اسمات😂پارتو کامل بخونید (: ووت و کامنت هم یادتون نره وگرنه دیگه اسمات نمینویسم...
همین دیگه دوستون دارم 💜_____________________________________________
تام:چی؟
تام کلمش رو با لبخندی از سر ناباوری بیان کرد؛لبخندی که بیانگر تعجب و جاخوردنش بود.
کریس نفس عمیقی کشید.
کریس:فقط دارم میپرسم تام...چرا این رابطه انقدر سریع پیش رفت؟
تام:چون عاشق هم بودیم.
کریس:چرا اون شب تو کافی شاپ دعوتمو قبول کردی؟
تام صداشو بالاتر برد.
تام:چون تو ازم خواستی.
کریس متقابلا صداش رو بالا برد،حتی بالاتر از تام.
کریس:تو منو نمیشناختی.
تام داشت ناامید تر میشد و این عصبیش میکرد.
تام:تو نویسنده مورد علاقم بودی.
کریس اخماشو توی هم کشید.
کریس:و تو فکر کردی این کافیه؟
برای چند ثانیه سکوت برقرار شد...
تام نگاهش رو از کریس گرفت و نفس عمیقی کشید،حالت چهرش داشت کم کم عوض میشد...مشخص بود که داره به چیزی فکر میکنه.
کریس با دقت به تام خیره شده بود،یه جورایی داشت تلاش میکرد اون آدم رو بشناسه،آدمی که عمیقا عاشقش بود.تام کسی بود که سکوت رو شکست.
تام:اوکی...مچمو گرفتی.
کریس سکوت کرد،نفسش رو حبس کرده بود...واقعیت داشت؟تام یه جاسوس بود؟
تام نیم نگاهی به کریس انداخت و با صدای آروم تری ادامه داد...
تام:قرار نبود اینجوری بشه...قرار بود فقط یه بازی کوچیک باشه.
کریس:چی؟
کریس با صدای آرومی زمزمه کرد و با ناباوری نگاهش رو به تام دوخت.
کم کم داشت شکش به یقین تبدیل میشد.
همه این ها یه بازی بود؟تام گولش زده بود؟کسی که این همه وقت باهاش زندگی کرده بود یه دروغگو بود؟کریس دوباره تکرار کرد...
کریس:چی گفتی؟
تام نگاهش رو از کریس گرفت و به زمین خیره شد.
پرده اشک نازکی که تو چشماش حلقه زده بود رو با پلک زدن از چشماش اخراج کرد،ولی بازهم به زمین خیره شده بود.کریس این بار داد زد...
کریس:همه اینا یه بازی بود؟
تام سرش رو بالا آورد و به کریس خیره شد.
لبخند کمرنگی روی لب هاش شکل گرفت.
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...