Part 48

192 42 135
                                    

تام با حس کردن انگشتای کریس لای موهاش چشماش رو باز کرد.چندبار پلک زد و بعد دوباره چشماش روی هم رفت،چون هنوز نیاز داشت تا کمی بیشتر بخوابه.
تام با چشمای بسته به آرومی زمزمه کرد...

تام:ساعت چنده بیبی؟

کریس نفسی کشید و انگشتاشو نوازش وار روی موهای تام حرکت داد.

کریس:هنوز زوده...۷ صبحه.عذر میخوام بیدارت کردم فکر نمیکردم خوابت انقدر سبک شده باشه.

تام سری به علامت نفی حرف کریس تکون داد.

تام:نه...این کارت بهم آرامش میده.

کریس در جواب چیزی نگفت و فقط لبخند زد.هرچند که چشمای تام بسته بود،ولی تام با چشمای بسته تونست گرمای لبخند کریس رو احساس کنه...انگار که یه صدایی بهش الهام کرد که باید چشماشو باز کنه.
تام چشماشو باز کرد و نگاهش رو به صورت کریس دوخت ؛ مردی که با وجود آرامشی که تو نگاهش بود خستگی از چهرش میبارید.
گرمای لبخند کریس به تام رسید و تام هم لبخند کمرنگی زد.

تام نگاهش رو روی تک تک اجزای صورت کریس چرخوند‌.دستش رو دراز کرد و انگشتاشو روی ته ریش چند روزه کریس کشید و دستشو نوازش وار روی صورت کریس حرکت داد.
احساس میکرد داره یه رویای دست نیافتنی رو لمس میکنه...
در طی این چند ماه اونقدر از کریس دور شده بود که احساس میکرد نیاز داره سالها همونجا دراز بکشه و فقط نگاهشو به کریس بدوزه.

تام کمی خودشو به کریس نزدیک تر کرد و با صدای آرومی زمزمه کرد...

تام:کریس میشه بغلم کنی؟

تام با لحنی پر از نیاز جملش رو بیان کرد و کریس هم متوجه شد.
کریس بلافاصله خودشو به تام چسبوند و دستاشو دور بدن تام پیچید.
تام تا جایی که امکان داشت خودشو تو بغل کریس جا داد.

کریس با تردید پرسید...

کریس:چشم فیروزه ای حالت خوبه؟

تام اونقدر به کریس نیاز داشت که احساس میکرد باید خودشو خالی کنه.
امروز نمیخواست خودشو پشت اون نقاب قایم کنه و بل لبخند آرامش بخشش سعی کنه بقیه و خودش رو گول بزنه‌.تام نیاز داشت خالی بشه پس نمیخواست محافظه کارانه رفتار کنه.

تام:دلتنگ تمام این احساساتی بودم که این همه مدت ازشون دور بودم...میترسم...و از این که دیگه اون خونه دوست داشتنیمون رو نداریم ناراحتم.

تو کلمات و لحن تام ترس،نگرانی و حسرت موج میزد.

کریس دستشو نوازش وار روی کمر تام کشید.

کریس:میدونم...و اینم میدونم که شاید چندان حرفمو باور نکنی ولی همه چی بهتر میشه تام.داریم کم کم به حل کردن این جریان نزدیک میشیم.اگه بتونیم قدم اصلیو برداریم همه چی تمومه،اون موقع برمیگردیم به خونه دوست داشتنیمون و بازم پشت میز آشپزخونه باهم قهوه میخوریم و از پنجره باریدن بارونو تماشا میکنیم.
من میتونم دوباره بنویسم و تو میتونی نقاشی بکشی و دزدکی نوشته های منو بخونی.بعدش میتونیم باهم در مورد همه چیز و هیچ چیز حرف بزنیم و باهم بریم تئاتر.

Notes to youWhere stories live. Discover now