چارلی و هنری از لحظه ای که به هتل رسیده بودن،یک دقیقه هم نتونسته بودن آروم و قرار داشته باشن.
دقیقا از همون لحظه ای که وارد اتاق شدن شروع کردن به برنامه ریزی کردن برای این که قدم نهایی چی باشه و دقیقا چیکار باید بکنن که کار رو خوب و تمیز تموم کنن و بتونن جفرسون هارو برای همیشه گیر بندازن.هنری اعتقاد داشت که مدارک رو باید به پلیس تحویل بدن، اما چارلی فکر میکرد که بهتره اول تو رسانه ها پخشش کنن. اینجوری احیانا اگه پلیس قبول نمیکرد که بیفته دنبال پرونده، به خاطر فشار رسانه ها مجبور میشدن یه کاری بکنن.
این تنش تو اتاق ادامه داشت.
هنری و چارلی مدام حرف میزدن، نظراتشون رو برای هم دیگه بیان میکردن و برای حرف هاشون دلیل میاوردن.
مشخص بود که هر دوتا هیجان زده هستن.کاملا برعکس بوید که بعد رسیدن به هتل، به آشپزخونه رفت و برای خودش کاپوچینو درست کرد و بعد پشت میز نشست تا با خامه تزیینش کنه.
به قدری خونسرد و آروم بود که انگار نه انگار تمام اطلاعات لازم برای کله پا کردن یکی از بزرگترین خانواده های گنگستری آمریکا، درست روی صندلی ای بود که کنارش قرار داشت.چارلی و هنری کماکان مشغول بحث کردن در مورد این بودن که باید اطلاعات رو به پلیس تحویل بدن یا تو رسانه ها پخشش کنن، که زنگ خوردن گوشی چارلی مانع ادامه دادن بحث شد.
چارلی از هنری عذرخواهی کرد و بعد گوشیش رو جواب داد؛تام بود.
هنری دقیقا نفهمید که چه اتفاقی افتاده بود و تام چیا گفت، اما مشخص بود که اتفاق بدی افتاده که احتمالا این اتفاق، شامل آسیب دیدن یه نفر هم میشد و هر چیزی که بود، بدجوری چارلی رو بهم ریخته بود.
چارلی گوشیش رو قطع کرد و نفسش رو با کلافگی بیرون داد.
چارلی: لعنتی.
هنری کنجکاوانه پرسید...
هنری: اتفاقی افتاده؟
چارلی گوشیشو روی کاناپه انداخت و دستشو داخل موهاش کشید و با استرس شروع کرد به راه رفتن تو اتاق...
چارلی: افراد جفرسون ریختن خونه کریس...
هنری بلافاصله پرسید...
هنری: چی؟چه اتفاقی براشون افتاده؟
چارلی: فرار کردن...ولی کریس چاقو خورده. حالشم خیلی خوب نیست و نمیذاره که ببرنش بیمارستان چون تو دردسر میفتن.الانم یه جایی تو خیابونای نیویورکن.
هنری پلکاشو روی هم فشار داد...
هنری: فاک...
و بعد چشماش رو باز کرد و نگاهشو به چارلی داد.
هنری: واقعا دیگه نمیتونیم وقتمونو تلف کنیم هونام.
اون اطلاعات باید دست آدمای درستی باشه که بتونه مفید واقع شه.پلیس های شجاعی که قدرت زمین زدن جفرسون رو داشته باشن و من میدونم اون آدم کیه.
اون کیفو بهم تحویل بده... من میرم پیش سناتور همر و تو برو پیش کریس و تام.
بعد حرف زدن با همر باهات تماس میگیرم و براتون کمک میفرستیم.باشه؟
همر میتونه این جریان رو در عرض چند روز فیصله بده.
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...