طولی نکشید که همگی متوجه شدن چی تو اون پاکت اسرار آمیز بود؛یه یادداشت از طرف پدر کریس و لیام و یه کلید نقره ای رنگ که روش عدد ۱۳ هک شده بود.
یادداشتی که چندان چیز خاصی برای گفتن نداشت و عملا خوندنش هیچ فایده ای جز بهم ریختن حال کریس نداشت،چون خوندن هر سطر از دستخط عجله ای و لرزون پدرش، براش یه شکنجه بود.دیگه چیزی تا غروب آفتاب نمونده بود.
ِآخرین باریکه های نور خورشید که از پنجره به داخل اتاق شماره ۵۴ ام هتل کازفری میتابید،اتاق رو تا حدی روشن کرده بود.چارلی کنار پنجره ایستاده بود و طبق معمول تو کشیدن سیگار زیاده روی میکرد.
سب روی اپن نشسته و در حال تمیز کردن برگ های گلدون روی اپن و آبیاری گل بود و تام کنار اپن،به اپن تکیه داده و مشغول نظاره کردن کریس و استیو بود.کریس نفس عمیقی کشید و به کاناپه تکیه داد.
تا حدی احساس ناامیدی میکرد...
کلی دردسر برای رسیدن به اون پاکت از سر گذرونده بود و انتظار داشت چیزی بیشتر از یه کلید و یه نامه نصیبش بشه.استیو که روی کاناپه کنار کریس نشسته بود گفت...
استیو:میشه لطفا یه بارم بخونیش؟
تام همون بار اولی هم که کریس نامه رو خونده بود متوجه شده بود که خوندن هر سطر اون نامه براش عذابه،پس پیشنهاد کرد...
تام:میخوای من بخونمش؟
کریس سری به علامت منفی تکون داد و کمی خم شد و نامه رو از روی میز برداشت.
کریس:نه...میخونمش.
نامه رو بین انگشتاش گرفت و تکون کوچیکی بهش داد تا تای نامه کمی از بین بره و بعد شروع کرد به خوندن.
"امیدوارم این نامه رو وقتی پیدا کرده باشید که دیر نشده باشه.
متاسفم که این اتفاق افتاده ،من ماه ها بود که داشتم برنامه ریزی میکردم تا یه سرنخی براتون بذارم،ولی این قدم آخر رو زیادی سست برداشتم.
من هرگز قصد نداشتم همچین کاری با خانوادمون بکنم و میدونم که ممکنه هرگز منو بابت این که تنهاتون گذاشتم نبخشید.
نمیدونم کی این نامرو پیدا میکنید...شاید یک سال بعد، شاید ده سال بعد و شاید هرگز.
اگه نمیدونید که واقعا چه اتفاقی برای من افتاده ازتون میخوام این نامرو فراموش کنید و به زندگیتون ادامه بدین.
ولی اگه میدونید که چه اتفاقی برای من افتاده و از جریان اون خانواده خبر دارید یعنی وارد یه ماجرا شدین و این یعنی اون آدما دنبالتونن.پس مجبورین این ماجرا رو به پایان برسونید و من امیدوارم بتونم بهتون کمک کنم.
متاسفم که این اتفاق افتاده..."کریس سطر پایانی نامه رو نخوند...سطری که پدرش نوشته بود که عاشق پسراشه و ازشون خداحافظی کرده بود.
نامه رو روی میز انداخت و نفسش رو با کلافگی بیرون داد.
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...