- واقعا فکر میکنی که کویل انقدر آسون گول میخوره؟ همینجوری میاد خیلی راحت تو تله میفته و شماها راحت گیرش میندازین و میشین قهرمان داستان؟
بوید گفت و لیسی به بستنی قیفیاش زد.
پدرو در حالی که داشت خشاب اسلحهاش رو پر میکرد نیم نگاهی به بوید انداخت. البته که از این همه نیش و کنایه خوشش نمیومد، ولی دیگه عادت کرده بود.
پدرو: منم نگفتم کار آسونیه. ولی تنها راهیه که داریم. کریس عملا نمیتونه کاری بکنه، تام که از پیش کریس جم نمیخوره. چارلی هم شوکه شده و الان به قدری به عالم و آدم شک داره که هیچ کاری نمیکنه. برادر کوچیکه لیام هم که معلوم نیست کجاست. فکر میکنی با این شرایط چقدر طول میکشه که این جریان به نفع جفرسون تموم شه؟
بوید لبخند ملایمی تحویل پدرو داد.
بوید: چه دلسوز شدی. واقعا داری مثل قهرمانهای دلسوز حرف میزنی.
گفت و لیس دیگهای به بستنیاش زد.
پدرو: من به خاطر اسکار این کار رو انجام میدم باشه؟ چون از این داستان خسته شدم. انقدر هم اون بستنی کوفتی رو لیس نزن.
بوید کوتاه خندید و کمی به جلو خم شد.
بوید: چرا؟ باعث میشه هورنی بشی؟
و دوباره زبونش رو روی بستنی کشید، این بار آروم تر.
پدرو چشم غرهای به بوید رفت و اسلحهاش رو تو غلاف روی کمربندش جا داد.پدرو: فقط حواست رو به کاری که قراره انجام بدی جمع کن.
بوید شونهای بالا انداخت.
بوید: عملا قرار نیست کاری انجام بدم درسته؟ قراره از پشت هواتونو داشته باشم تا تو و دوست دخترت همه کارهای هیجان انگیز رو انجام بدین و اگه احیانا طوریتون شد مراسم تدفین آبرومندانهای براتون تدارک بدم.
پدرو: آره یه همچین چیزی.
بوید: بهتر بود من رو میبردی سر قرار. من کویل رو بهتر میشناسم.
پدرو نگاهی به بوید انداخت.
پدرو: واقعا؟ مطمئنی به این خاطر نیست که روش کراش داری؟
بوید: ازش خوشم میومد، ولی قالم گذاشت و با لحن ناجوری باهام صحبت کرد. ولی اگه بخواد باهام وان نایت داشته باشه بهش نه نمیگم.
پدرو نفسش رو با کلافگی بیرون داد.
پدرو: واقعا مکالمه جالبیه.
بوید شونهای بالا انداخت و از روی صندلی راحتی بلند شد.
بوید: فکر میکردم تا زمانی که رابطه رمانتیکی بینمون نباشه مشکلی نیست که در این مورد صحبت کنیم مگه نه؟ ما همینیم درسته؟ شریک کاری و دوست. البته دوستایی که باهم میخوابن.
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...