هلو اوری وااان♡
از این به بعد موقع ووت دادن خبیث شید منم موقع آپ کردن خبیث میشما...بریم سراغ این پارت..._____________________________________________
استیو نتونست تا صبح صبر کنه؛به اندازه برادری که هیچوقت نداشته بود به لیام اهمیت میداد.
پس حاضر شد و یه یادداشت برای سب نوشت و به یخچال چسبوند و از خونه خارج شد تا به بیمارستان بره.خودشو به بیمارستان رسوند و قبل از اینکه به دیدن لیام بره با یکی از پرستارا صحبت کرد تا بفهمه چه اتفاقی افتاده....
استیو از حرف های پرستار فهمید که جریان فراتر از یه تصادف سادس...ولی نمیتونست بفهمه چی.
وقتی استیو به اتاقی که لیام توش بستری شده بود رفت متوجه این موضوع شد که لیام دروغ میگه...
جای زخم های صورتش،بخیه بالای ابروش،باندپیچی دور سرش و بانداژی که دور دستش بود شباهتی به آسیب دیدگی های بعد از تصادف نداشت...استیو تا ساعت هشت صبح بیدار موند و منتظر شد و بعد به کریس زنگ زد و یه توضیح خیلی کوتاه درمورد اتفاقی که افتاده بود به کریس داد...
وقتی کریس راس ساعت هشتونیم خودشو به بیمارستان رسوند اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد مردی بود که کنار کریس بود،یه مرد قد بلند با موهای مجعد روشن...
تقریبا هم قد کریس بود اما هیکلش خیلی خیلی ظریف تر بود.
استیو احتمال داد که اون باید تام باشه،همون کسی که لیام در موردش صحبت کرده بود...استیو قصد داشت جوری رفتار کنه که از شدت نگرانی کریس کمتر کنه،پس لبخند پررنگی زد و با قدمهای بلندی به سمت کریس رفت و دستشو سمت کریس دراز کرد و باهاش دست داد.
استیو:هی رفیق.خیلی وقته ندیدمت...عجب چیزی تور کردی...
و نگاهی به تام انداخت.
انگار شوخی استیو به مزاج تام خوش اومده بود چون لبخند نسبتا پررنگی زد ولی کریس هنوز همون حالت نگران و مضطرب رو توی چهرش داشت...
کریس:استیو...ممنون که خبر دادی.لیام کجاست؟
استیو:هی...نترس حالش خوبه.تو اتاق ۱۲ بستری شده...
کریس منتظر نشد تا ادامه حرفای استیو رو بشنوه و با قدمهای بلندی به سمت اتاق رفت.
استیو نفسشو فوت کرد و به سمت تام برگشت.
استیو:برادران فاکیه همسورث...تو باید تام باشی...چطور کریسو تحمل میکنی؟
تام لبخند صمیمانه ای زد و روی یکی از صندلی های روبه روی دیوار نشست و پاشو روی پاش انداخت.
تام:خب...تحملش نمیکنم،دوسش دارم...
استیو لبخندی زد و روی صندلیه کنار تام نشست.
رفتار تام شبیه یکی از اعضای خاندان سلطنتی بود ولی اونقدر صمیمانه بود که استیو احساس معذب بودن نمیکرد...
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...