Part 29

339 82 53
                                    

آخرین روز کاری هفته برای استیو همیشه جذاب و خوشایند بود،خصوصا بعد از این که با سباستین وارد رابطه شده بود...چون میتونست بعد از تموم شدن روز کاری تعطیلات آخر هفته رو تا هروقت که دلش میخواد همراه سب بیدار بمونه و باهم دیگه وقت بگذرونن...گیم بازی کنن،غذا درست کنن،فیلم ببینن،شراب قرمز بخورن و یا عشق بازی کنن.

اونا به ندرت باهم دیگه بیرون میرفتن و اکثر اوقات وقتشون رو تو خونه سپری میکردن،اما این بار استیو میخواست سب رو برای شام بیرون ببره و برای همین هم بیصبرانه منتظر بود که ساعت چهار بعد از ظهر بشه تا بتونه به برنامه های آخر هفتش برسه.

استیو یه دسته از فاکتور های روی میز رو داخل کشوی میزش گذاشت و به ساعت دیواری نگاهی انداخت؛ساعت ۱۲:۳۰ ظهر بود و این یعنی هنوز تا ساعت ۴ خیلی مونده بود.

استیو با بی حوصلگی نفسش رو فوت کرد و به صندلیش تکیه داد،گوشیش رو از روی میز برداشت و انگشتش رو روی اسکرین کشید و قفل صفحه رو باز کرد تا یه چرخی تو پیج اینستاگرامش بزنه اما صدای زنگ خوردن تلفن روی میز مانع این کار شد.
استیو اخمی کرد و گوشیش رو روی میز انداخت و تلفن رو برداشت.

استیو:کد ۱۷ بخش امور مالی.

صدای زنونه ای از اون طرف خط جواب داد...

-استیو منم لیزا...رییس میخواد ببینتت.گفت بهت بگم همین الان بری دفترش.

استیو چشماش رو با حالت کلافه ای چرخوند و نفس عمیقی کشید.

استیو:ممنونم لیزا...

استیو با بیحوصلگی گفت و تلفن رو گذاشت.

لیزا منشی اسکات استن،پدر سب بود و این اولین باری نبود که اسکات میخواست استیو رو ببینه...
دیدار های اسکات و استیو همیشه درمورد فضولی کردن های استیو تو امور مالی شرکت بودند؛اسکات همیشه به استیو هشدار میداد که پاشو از گلیمش درازتر نکنه و درمورد امور مالی دخالت نکنه و البته استیو هم کسی نبود که به حرف های کسی اهمیت بده،اما به خاطر رابطش با سب،در حد امکان وانمود میکرد که داره از اسکات حساب میبره.

استیو بعد از این که آسانسور شرکت تو طبقه دوم متوقف شد،از آسانسور پیاده شد و به سمت دفتر کار پدر سباستین رفت و قبل از این که در بزنه نفس عمیقی کشید و تو دلش به خودش قول داد که محترمانه رفتار کنه؛هرچند از نظرش اسکات لایق رفتار محترمانه نبود.

استیو دستش رو بالا برد و به آرومی به در ضربه زد و درو باز کرد؛نگاهی به اسکات انداخت که رو به استیو،سرپا ایستاده بود و به میز کارش تکیه داده بود.
استیو قدمی به داخل اتاق برداشت و درو پشت سرش بست.

استیو:با من کاری داشتید؟

اسکات لبخند مرموزی زد و نفس عمیقی کشید،تکیش رو از میز گرفت و با لحن سرد و قاطعی گفت...

Notes to youWhere stories live. Discover now