متاسفم بابت تاخیر یکم سرم شلوغ بود...سعی کردم پارت یکم طولانی باشه که جبران شه...
ووت و نظر یادتون نره♡_____________________________________________
کریس برای بار سوم شماره لیام رو گرفت و تلفن رو دم گوشش گذاشت و منتظر موند...
ساعت هفتو نیم صبح بود و تام تو حموم مشغول دوش گرفتن بود.کریس باید صبحونرو حاضر میکرد تا هردو صبحونه بخورن و برن سرکار اما کریس انقدر نگران لیام بود که نمیتونست.
صدای زنانه تقریبا آشنایی که تو تلفن پیچید باعث تعجب کریس شد...اما:کریس؟
کریس:تو دیگه کی هستی؟
اما نفسی کشید...
اما:اما...اما رابرتز...دوست دبیرستان لیام...و البته دوست امبر...
چند ثانیه زمان برد که کریس بتونه به خودش یادآوری کنه که اما کی بود...
آروم زمزمه کرد...کریس:آره...یادم اومد...عذر میخوام نشناختم.گوشی لیام دست تو چیکار میکنه؟
کریس با سو ظن پرسید،اگه اما رو نمیشناخت و نمیدونست که چطور دختریه قطعا میگفت که لیام شبو تو خونه اما گذرونده و باهاش سکس داشته،اما جواب اما هر سو ظنی رو از بین برد...
اما:لیام دیشب اومد اینجا،حالش خوب نبود. فکر میکرد من میدونم امبر کجاست...
کریس بلافاصله اخم غلیظی کرد و دست آزادشو مشت کرد، با شنیدن اسم امبر اونقدری عصبی شده بود که میتونست تلفنو خورد کنه...
کریس:چرا باید دنبالش بگرده؟
سکوتی نسبتا طولانی برقرار شد تا اینکه بالاخره کریس صدای امارو شنید...
اما:دیروز لیام از خونه ی تو میزنه بیرون و میره خونش تا یکم به خونش برسه.
وقتی کشو لباسو مرتب میکرد یه پوشه پیدا میکنه...پرونده پزشکی امبر...
امبر حامله بود و پدر بچه هم لیام بوده،ولی حدود دوماه پیش سقطش کرده...
لیام بعد اینکه برگه سونوگرافی و برگه سقطو دید دیوونه شد و یه راست اومد اینجا...
راستش من دیشب باهاش حرف زدم،چندتا قرص با یکم ویسکی آرومش کرد و الانم خوابه...حالشم فعلا خوبه پس نگران نباش خب؟کریس آب دهنشو به آرومی قورت داد و سعی کرد حرفای امارو هضم کنه...
اما:کریس حالت خوبه؟
کریس به سختی جواب داد...
کریس:خوبم...میشه لطفا بازم خبری شد بهم بگی؟
اما:آره...حتما...شمارتو از گوشی لیام برمیدارم...
کریس:ممنون اما...
و سریع گوشی رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید.
نمیتونست تصور کنه که الان حال لیام چقدر بده...
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...