Part 49

188 43 11
                                    

ساعت ۸ و ۱۰ دقیقه صبح بود.
تخت خواب هنری به خاطر دختر مو قرمزی که دیشب مهمونش بود بهم ریخته بود.پنجره اتاق کمی باز بود و باعث میشد باد سردی که میوزه،پرده نیمه کشیده شده رو به اهتزاز در بیاره.

هنری کویل روبروی آیینه قدی ایستاده بود و داشت خودشو برای شروع یه روز پرمشغله دیگه آماده میکرد.
هنری بعد از مرتب کردن یقه پیراهنش،دستی به موهای مجعد مشکی رنگش کشید و تو آیینه نگاهی به خودش انداخت.
خوب به نظر میرسید...مثل همیشه.

هنری دوست داشت از الان خودش رو به عنوان سناتور آینده تو مجلس سنا ببینه؛جوانترین سناتور تو مجلس...
هنری لیاقتش رو داشت.
اون یه پلیس خوب بود،یه سرمایه دار خوب و یه تاجر خوب.
اون وارث نام،شهرت و ثروت پدر و پدر بزرگش بود و خوب تونسته بود اونو حفظ کنه و حتی بهترش کنه.

هنری به خودش لبخندی زد و بعد نفس عمیقی کشید.

اون میخواست به چارلی کمک کنه اما برای چی؟
برای شرافت؟برای این که پلیس خوبی بود؟یا برای این که میخواست بشه کسی که جفرسون هارو تو دام انداخت و شهرت غیر قابل باور این کارو کسب کنه؟
خب...هرچی که بود هنری میخواست انجامش بده.

هنری به سمت میز کارش رفت و روی صندلیش نشست.
لپ تاپش رو روشن کرد و شروع کرد به انجام دادن کارهایی که لازم بود...
اون یه ایمیل محرمانه برای دوستش تو سی آی ای نوشت و ازش کد دسترسی به سیستم اطلاعاتی رو خواست.
دسترسی به سیستم سی آی ای برای هرکس دیگه ای غیر ممکن بود بود،اما نه برای هنری کویل.
اون بقیه صبح رو صرف جستجوی اطلاعات مورد نظرش کرد.
هنری اونقدر درگیر جستجوی اون اطلاعات شده بود که حتی متوجه گذر زمان نشد.
بالاخره بعد ۲ ساعت هنری تونست اطلاعاتیو که تو سیستم بود جمع آوری کنه.
هنری لپ تاپش رو خاموش کرد و نفس عمیقی کشید.کش و قوسی به بدنش داد و نگاهی به ساعت دیواری انداخت.
اون کارای زیادی برای انجام دادن داشت...
هنری از سرجاش بلند شد،کتش رو از روی پشتی صندلیش برداشت و راه افتاد تا سر موقع به کارهاش برسه.
هنری تصمیم داشت بعدا تو وقت خالیش بتونه به حل معمای جفرسون ها بپردازه...معمایی که هنری علاقه زیادی به حل کردنش داشت.

***

زندگی کردن تو شهر همیشه بارونی سیاتل که یه جو تاریک و بی روح داشت یه جورایی برای بوید موهبت بود.
اون عاشق سیاتل بود...چون سیاتل از جمله شهر هایی بود که اصالت کلاسیکش رو حفظ کرده بود.
بوید عاشق کارش،خونش و پارتنرش بود و هرگز از سیاتل و بارونش خسته نمیشد.
اون از زندگیش راضی بود و هیچ پشیمونی ای بابت انجام دادن کارهایی که براش این زندگی رو به ارمغان آورده بو  نداشت.
بوید هیچ ناراحتی و شکایتی بابت طرد شدن از خانوادش،سختی کشیدن،مشغله های زیاد کارش و سختی های کار و لایف استایلش نداشت.حتی از این که پدرو همیشه کلی دشمن داشت گله ای نداشت چون زندگیش انتخاب خودش بود؛چیزی که سالها براش برنامه ریخته بود.

Notes to youWhere stories live. Discover now