لیام کلیدو داخل قفل چرخوند و با شنیدن صدای آزاد شدن قفل درو به سمت جلو هل داد و در باز شد.لیام وارد آپارتمانش شد و نفس عمیقی کشید.
اونقدر خسته و کلافه بود که فقط میخواست بخوابه...
درو پشت سرش بست و دستشو به سمت کلید چرغ برد و با مشت روی کلید کوبید.به محض روشن شدن چراغ لیام به مرد قد بلند سیاهپوستی که روبه روی پنجره ایستاده بود خیره شد.
لیام سعی کرد دستو پاشو گم نکنه...نفس عمیقی کشید و گفت...لیام:اینجا چه غلطی میکنی؟
مرد شونه ای بالا انداخت.
-اومدم بهت یادآوری کنم دوماه گذشته...
لیام کلیداشو روی اپن پرت کرد و همونجا وایساد.
لیام:زمان بیشتری لازم دارم...
-هنوز به برادرت نگفتی مگه نه؟
مرد گفت و با پوزخندی آشکار به لیام خیره شد.
لیام چند ثانیه مکث کرد و بعد آروم زمزمه کرد...لیام:نیازی نیس کریس بفهمه...من چیزی رو که میخواید پیدا میکنم و بعد گورتونو گم میکنید...
مرد قد بلند خنده ای کرد و سری تکون داد.
چند لحظه لیام رو وارسی کرد و بعد با قدم های شمرده ای به سمت لیام رفت و روبروی لیام وایساد.-زمانت داره تموم میشه همسورث...به برادرت همه چی رو میگی و چیزی رو که میخوایم رو بهمون میدین وگرنه بلایی سرت میارم که تا آخر عمرت نتونی رو پاهات وایسی...
مفهومه؟لیام نگاهش رو از مرد گرفت.لباشو رو هم فشار داد تا چیزی نگه و سرشو به آرومی به نشونه تایید تکون داد.
-خوبه...باهات در تماسم و فراموش نکن سمت اداره پلیس قدم برداری اولین کسی که میمیره عروسک خوشگل برادرته...اسمش تام بود مگه نه؟
لیام دستاشو مشت کرد و سعی کرد حرکت اضافی ازش سر نزنه...هرکاری میتونست به ضرر خانوادش تموم بشه...
مرد قد بلند پوزخندی زد و از لیام فاصله گرفت.لیام اونقدر ناخوناشو به کف دستش فشار داد که دستاش درد گرفت؛وقتی صدای بسته شدن در تو فضای ساکت خونه پیچید لیام متوجه شد که اون عوضی رفته...
نفس راحتی کشید و با قدمای بلندی به سمت دستشویی رفت.
درو باز کرد و وارد شد و مستقیم به سمت شیرآب رفت و شیرآبو باز کرد تا آبی به صورتش بزنه.
با حس کردن خنکی ملایم آب سرد روی صورتش حس کرد کمی آروم شده.
لیام شیر آبو بست و به انعکاس تصویرش توی آیینه خیره شد؛اونقدر سریع لاغر شده بود که حتی خودش هم متوجه نشده بود...
لیام تمام تلاشش رو کرده بود که خودش به تنهایی این مسئلرو حل کنه اما الان دیگه غیرممکن به نظر میرسید...*****
"روز بعد ساعت ۹ صبح"
سب با حس کردن سوزش پوست گردنش چشماشو باز کرد و چندبار پلک زد...هروقت پیش استیو میخوابید ممکن بود این اتفاقا بیفته پس چندان متعجب نشد...
سب چشماشو توی هم کشید و گفت...
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...