Part 16

464 113 69
                                    

ووت و کامنت یادتون نره♡

_____________________________________________

نیویورک
دسامبر ۲۰۱۸

کریسمس اون سال متفاوت تر از سالهای قبل بود...
تام کسیو داشت که بهش اهمیت میداد و عاشقانه دوستش داشت و همین باعث شد کریسمس متفاوت و دوست داشتنی باشه.
حتی لیام هم داشت کم کم بهتر میشد...
طی پنج روز گذشته کریس و تام تمام تلاششون رو کرده بودند که لیام رو از شرایطی که بهش دچار شده بود نجات بدن اما موفق نشدن پس دوتایی باهم درخت کریسمسشون رو تزیین کردن و دعا کردن که همه چی بهتر شه...

بالاخره صبح روز ۲۵ دسامبر رسید و معجزه کریسمس خودش رو نشون داد.
لیام بعد چند روز از اتاق بیرون اومد و وقتی تام و کریس مشغول صبحونه خوردن بودن به آشپزخونه رفت و باهاشون صبحونه خورد‌.
کریس میدونست که لیام کسی نیست که شکست بخوره؛اون به برادرش ایمان داشت و تصمیم
داشت نهایت تلاشش رو بکنه که لیام رابطه شکست خوردش رو پشت سر بذاره...

لیام بعد صبحونه خونه کریس رو ترک کرد و گفت نیاز داره به خونش بره تا دکوراسیون اون خونرو عوض کنه و کاری کنه که هیچ اثری از امبر و خاطراتش تو خونش نمونه.
کریس نگران بود اما با اکراه قبول کرد...
البته کریس نمیدونست که قراره چه اتفاقی بیفته و لیام قراره با چه چیزی رو به رو شه وگرنه هرگز اجازه نمیداد که لیام اون خونرو ترک کنه‌‌‌...

تام میتونست به وضوح اضطراب کریس رو حس کنه‌‌‌،برای همین کل اون روز رو تلاش کرد که به کریس خوش بگذره...
البته هردو اونها اونقدر درگیر مشکل لیام شده بودن که فراموش کرده بودن برای همدیگه هدیه کریسمس بخرن اما این چیزی نبود که بتونه روزشون رو خراب کنه.

تام سه نوع غذای مختلف که کریس عاشقشون بود رو درست کرد و یه کیک شکلاتی هم به عنوان هدیه کریسمس برای کریس پخت...
آشپزیش تو این مدت کوتاه به حدی خوب شده بود که هر غذایی درست میکرد کریس عاشقش میشد...
اونها بعد ناهار باهمدیگه فیلم تماشا کردن و تام چند صحنه از داستان های کریسو براش تصویرگری کرد.
بعد نوبت به ایمیل کردن داستان کوتاه کریسمس رسید.
تام حدود دو ساعت زمان صرف کرد و سعی کرد به کریس یاد بده که چطور با ایمیل داستان کوتاهش رو برای مارک بفرسته و البته کریس هم بالاخره قبول کرد که شاید تکنولوژی تو مواردی بتونه مفید باشه..‌.
موقع غروب آفتاب کریس دو کاپ قهوه درست کرد و هردو تو ایوان نشستن و درحالیکه به منظره برفی خیره شده بودن باهم حرف زدن و شب هم باهمدیگه کنار شومینه روی زمین نشستن و پازل چیدن...

رابطه کریس و تام مثل یه رشته ناگسستنی قلب اون دوتارو به هم پیوند داده بود.
اونها باهم میخندیدن،باهم ساکت میشدن،باهم گریه میکردن و باهم زندگی میکردن...

***

استیو فکر میکرد همه چی تموم شده؛به هدفش رسیده بود و الان دیگه به سب نیازی نداشت ولی همش دلتنگ سب میشد...
استیو میدونست این دلتنگی یعنی وابسته شدن به سب ولی با این حس مبارزه میکرد،پس تصمیم گرفت از سب دوری کنه...
دیگه بهش تکست نداد و دیگه به اتاقش نرفت و فکر کرد اینجوری خیلی راحت همه چی فراموش میشه...

Notes to youWhere stories live. Discover now