Part 51

178 43 78
                                    

قبل از شروع این پارت بگم که عکس شخصیت جدیدمون رو گذاشتم آخر پارت...مرسی و امیدوارم خوشتون بیاد❤

____________________________________________

اسکار آیزاک در اوایل سی و شش سالگی به سر میبرد،ولی به خاطر چیزهایی که به خاطر شغلش از سر گذرونده بود تقریبا همسن پدرو به نظر میرسید.
موهای مشکی رنگش به دلیل وجود انبوه موهای سفید در بین موهاش،جوگندمی شده بود.
قدش ۱۷۴ سانتی متر بود و با وجود این که هر دو زانوش تو عملیات های متعد پرخطر تیر خورده بود،هنوز هم محکم و استوار قدم برمیداشت.از پشت گردنش تا روی ابتدای ستون فقراتش رد زخمی وجود داشت که از جراحی گردن ۵ سال پیشش براش به یادگار مونده بود.

اسکار تمام اون روز رو با یه پرونده مسخره و چند تا شاهد قلابی سر و کله زده بود پس حسابی خسته بود و نیاز داشت به خونش بره، دوش بگیره، یه آبجو بخوره و بعد یه گزارش کار بنویسه ولی هرگز به درخواست دوست چندین سالش که کل زندگیشونو باهم گذرونده بودن جواب منفی نمیداد...
اسکار بعد از پارک کردن ماشینش تو محوطه جلوی خونه، از ماشین پیاده شد و به سرعت پله های روبروی در رو بالا رفت،روبروی در ایستاد و دو بار زنگو فشار داد.
نفس عمیقی کشید و پیرهنش رو از داخل شلوارش در آورد و روی کمرش انداخت تا روی اسلحش رو بپوشونه.
اسکار مستقیما از اداره پلیس به خونه پدرو رفته بود برای همین فرصت نکرده بود که لباساشو عوض کنه و فقط جلیقه ضد گلولش رو تو ماشین درآورده بود.

حدود ۳۰ ثانیه بعد خدمتکار درو باز کرد و اسکارو به داخل خونه هدایت کرد.
اسکار نفسی کشید و قدمی به داخل خونه برداشت.
میدونست که پدرو اکثرا شب ها وقتشو توی اتاق کارش میگذرونه،پس مستقیم به سمت اتاق انتهای راهرو رفت و بدون این که در بزنه درو باز کرد و وارد اتاق شد.

پدرو که روی کاناپه کنار پنجره نشسته بود و مشغول ورق زدن چندتا برگه کاغذ بود سرشو بالا آورد و نگاهی به اسکار انداخت.

پدرو:ممنون که در زدی عزیزدلم.

اسکار درو پشت سرش بست و نفس راحتی کشید‌.خوشحال بود که بوید تو اتاق نیست و اقلا میتونن چند لحظه تنها باشن،چون بوید میتونست کاری کنه که اسکار اسلحش رو از غلاف کمربندش بیرون بکشه و یکی از دونفرشون رو به کشتن بده.

اسکار:برام یه گلس پر میکنی؟

پدرو دسته کاغذ هارو کنار گذاشت و از سرجاش بلند شد.به سمت میز کنار دیوار رفت،بطری ویسکی رو برداشت و در حالی که گلس هارو پر میکرد گفت...

پدرو:ممنونم که اومدی.میدونم خسته ای...ولی زیاد وقتتو نمیگیره.

پدرو گلس هارو برداشت و به سمت اسکار قدم برداشت.یکی از گلس هارو به دست دوستش داد و با دستش ضربه آرومی به شونه اسکار زد.
اسکار لبخند کمرنگی تحویل رفیقش داد.

Notes to youWhere stories live. Discover now