Part 28

435 77 50
                                    

بوی نسبتا ملایم سیگار مارلبرو فضای اتاق رو پر کرده بود؛اتاقی که با نور لامپ کمسوی نارنجی رنگ روشن شده بود و به غیر از اون نور ملایم هیچ روشنایی دیگه ای وجود نداشت...
پرده ها کاملا کشیده شده بودند،انگار فضای اتاق تو یه حالت پوچی غرق شده بود‌...یه حالت دلمردگی...
یه میز و صندلی چوبی،یه ساعت آونگ دار روی دیوار که از کار افتاده بود و یه کاناپه دونفره روبه روی پنجره‌...فقط همین چیز ها اسباب یه اتاق بزرگ به شمار میرفتند؛اتاق بزرگی که تقریبا ۴۰ متر مربع مساحت داشت.
مردی که توی تاریکی روی کاناپه ی روبه پنجره لم داده بود سیگارش رو از لباش فاصله داد و نفس عمیقی کشید...

تق تق...

مرد کت شلوار پوش با حالت کلافه ای گفت...

-بیا تو...

در چوبی با صدای جیرجیر مانندی باز شد و مرد قد بلندی وارد اتاق شد.

+قربان...با لیام همسورث تماس گرفتم و حرفایی که گفتید رو بهش زدم.یه قرار ملاقات باهاش دارم...دو روز بعد‌...

مردی که روی کاناپه نشسته بود پک عمیق تری به سیگارش زد.

-خوبه...حالا میتونی بری...

در عرض صدم ثانیه صدای بسته شدن در به گوش رسید.
مرد چشماشو بست و سرش رو به پشتی صندلیش تکیه داد...اگه کارش رو درست انجام نمیداد خیلی ها خیلی چیزارو میباختن،از جمله خودش...

***

لیام از داشتن اما خوشحال بود...اما متفاوت بود.
لیام قبلا فکر میکرد که خوشحالی یعنی امبر‌...یعنی داشتن اون دختر زیبای پر زرق و برق که عاشقش بود.
دختری که مثل یه پرنسس لباس میپوشید و مثل یه الهه اغواگر راه میرفت و تقریبا هر پسری بهش چشم میدوخت.
دختری که رد رژ لب قرمزش روی ته سیگارش میموند و با تبحر خاصی خط چشم میکشید...

امّا اِما رابرتز مثل امبر نبود.اما زیاد اهل آرایش نبود،رژ لب پررنگ نمیزد،خط چشم گربه ای کشیدن بلد نبود و با عشوه هم راه نمیرفت.
اما عاشق آشپزی کردن و رقصیدن و کتاب خوندن بود...

لیام روی تخت لم میداد و اما رو در آغوش میگرفت و همراهش کتاب میخوند و از این که اما مثل امبر نبود و مجبورش نمیکرد مثل یه مدل راه بره و همیشه کراوات بزنه لذت میبرد.

لیام و اما بارها همدیگرو بوسیده بودن اما بوسه هاشون فراتر نرفته بود و هیچوقت هم به همدیگه جملات عاشقانه ای مثل "دوست دارم" نگفته بودند.
تقریبا میشد گفت که یه رابطه دوستانه داشتند...رابطه دوستانه ای که میخواستن به یه چیز بزرگتر تبدیلش کنن اما هیچکدوم توان و جرعتش رو نداشتند.

صبح روز چهارشنبه لیام با سردرد نسبتا بدی از خواب بیدار شد...عملا کل شب رو کابوس دیده بود و برای همین نتونسته بود خوب بخوابه.
لیام روی تخت غلتی زد و متوجه شد که اما سر جاش نیست،پس لحاف رو روی سرش کشید و چشماشو بست تا به تماس تلفنی که دیشب داشت فکر کنه.

Notes to youWhere stories live. Discover now