کاورو دیدین؟خب حله صابونو بذارین زمین بریم😂
راسی استیو همون کریس اوانزه چون یه کریس بود اسمشو عوض کردم...
این پارت طولانیه برا جبران پارت قبل و دوتا شخصیت ناناز اضافه شدن پس ووت یادتون نره 💙
_________________________________________-خدای من....دوست پسر جدیدته؟
کریس با صدای بلند لیام از خواب پرید.چندبار پلک زد و نگاهی به تام انداخت که سرش روی سینه کریس بود و راحت خوابیده بود.
کریس:لیام خفه شو.دوست پسرم نیس...
لیام اخم غلیظی کرد.
لیام:دستتو دورش پیچیدی و این مو فرفریم چسبیده بهت...لابد میخوای بگی رفیقته.کریس نفس عمیقی کشید.نمیدونست چجوری توضیح بده.
کریس:خیله خب...ما دیشب تو کافه آشنا شدیم و...
لیام هیجان زده تر وسط حرف کریس پرید.
لیام:سکسم داشتین؟صدای بلند لیام باعث شد تام هم بیدار شه...بلافاصله سرشو از روی سینه کریس بلند کرد و مات و مبهوت به لیام زل زد و بعد دستی به موهاش کشید و صاف نشست و سعی کرد خودشو جمعو جور کنه.
تام:هی...تو باید لیام باشی...
لیام لبخند زد.
لیام:هی...خوشحال میشم بگی چطوری داداشم تونست مختو بزنه چون اصولا کریس تو مخ زدن افتضاحه.کریس فوری ابروهاشو تو هم کشید.
کریس:لیام...ولی برخلاف انتظار کریس تام ناراحت نشد.
چون بلافاصله لبخند پررنگی زد و از روی کاناپه بلند شد.تام:هی...کسی مخ کسیو نزده،چون متاسفانه من دوست پسرش نیستم.
کریس با شنیدن کلمه "متاسفانه" ماتش برد.
تام با خونسردی به سمت صندلی رفت و کتش رو برداشتو تنش کرد و بعد خودکاری که روی میز ناهارخوری بود و برداشت و روی کاغذ چیزی نوشت.
خودکار رو روی کاغذ گذاشت و دستی به موهای فرش کشید تا کمی مرتب شن.تام نیازی به آیینه نداشت چون همونجوریشم بی نقص بود.تام:من دارم میرم کریس...بابت دعوتت ممنونم.
و با قدمای بلندی به سمت در رفت و درو باز کرد.
کریس تازه یادش اومده بود که باید یه چیزی بگه.کریس:هی...صبحونه نخوردی.
تام به سمت کریس برگشت و لبخند زد.
تام:ممنون...بهتره تا باز توفان نشده برم.راستی شمارمم برات نوشتم احیانا اگه خواستی قهوه بخوریم...
لیام از دیدنت خوشحال شدم...تام لبخندی زد و بیرون رفت و درو بست.
لیام به کریس نگاهی انداخت و سرشو خاروند.لیام:اون دقیقا الان بهت نخ داد...
کریس سری تکون داد و لبخند پررنگی زد از سر شوق زد.
کریس:آره...چون اون تامه.لیام ابروهاشو بالا برد و به کریس نگاه کرد.
لیام:تام دیگه کیه؟
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...