Part 53

133 36 41
                                    

تماشا کردن غروب آفتاب همیشه برای سباستین تازگی داشت و هرگز ازش خسته نمیشد،اون مثل شخصیت شازده کوچولو تو کتاب آنتوان دو سنت اگزوپری میتونست هزاران بار در روز غروب رو تماشا کنه.اما انگار اون روز تماشای غروب خورشید حال عجیب تری داشت.

سب در حالی که روی صندلی عقب کز کرده بود و سرشو به پنجره تکیه داده بود مشغول تماشای غروب بود...خورشید سرخ گون که کم کم داشت از دیدش پنهون میشد براش زیبا بود و سب اونقدر محوش شده بود که اصلا متوجه نشد که استیو داشت برای چندمین بار صداش میزد.
استیو با دستش ضربه آرومی به شونه سب زد و سب رو متوجه خودش کرد.

استیو:بلوبری...

سب بالاخره به خودش اومد...نگاهش رو به سمت استیو چرخوند و لبخند کمرنگی زد.

سب:ببخشید...چیزی گفتی؟

استیو:رسیدیم پورتلند...متوجه نشدی؟

سب از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و ابروهاشو بالا برد.

سب:واو...بالاخره.

استیو کوتاه خندید و سری به نشونه تایید تکون داد.

استیو:آره...راه طولانی ای بود.

و واقعا طولانی بود...اون ها سر راه تو یه رستوران ناهار خورده بودن و تنها توقفشون تو مسیر همون ناهار خوردن بود و حالا از نشستن تو ماشین با یه راننده بی حوصله که گاه و بیگاه از آیینه نگاهشون میکرد خسته شده بودند.
بقیه زمان تا رسیدن به خونه پدری استیو به سرعت سپری شد و اون ها بالاخره از دست آقای راننده بی حوصله و نگاه های سنگینش راحت شدن.

خونه ای با معماری آمریکایی قدیمی و نمای آجری قرمز رنگ که در ردیف خونه های خیابون ۴۸ ام جای داشت و روبروی هرکدومشون محوطه هایی کوچیک با چمن های مرتب شده قرار داشت.

خونه پدری استیو در یک کلمه خلاصه میشد؛عشق.

به محض ورود استیو و سب به اون خونه سباستین با چنان موج عشقی روبرو شد که هرگز تو عمرش ندیده بود.
پدر و مادر استیو با احترام و صمیمیت با سباستین برخورد میکردن،هرچند که هرگز سب رو ندیده بودن.خوشامد گویی اون ها به سب طوری گرم بود که سب احساس کرد سال هاست که اون هارو میشناسه.

مادر استیو بی نهایت به پسرش افتخار میکرد که بالاخره یه دوست پسر خوب پیدا کرده بود و از نظر پدر استیو،سباستین یه "پسر باحال" بود.
پسر باحال...این صفتی بود که هرگز کسی به سباستین نسبت نداده بود...سباستین همیشه پسر نامریی یا نهایتا پسر افسرده و گوشه گیر بود نه پسر باحال.برای همین سباستین تو همون برخورد اول بی نهایت شیفته والدین استیو شد،هرچند که هنوز به حس اضطراب و خجالتش کامل غلبه نکرده بود اما میتونست احساس کنه که قراره با پدر و مادر استیو رابطه خوبی داشته باشه.

Notes to youDonde viven las historias. Descúbrelo ahora