خب بالاخره من اومدم...قول میدم سعیمو بکنم بعد این غیبتام طولانی نشن...
لطفا ووت و کامنت هم یادتون نره چون با وجود همه مشغله ها کماکان دارم آپ میکنم (((:
دوستون دارم و امیدوارم لذت ببرید ❤_____________________________________________
وقتی استیو و سب داخل رستوران شدن،متوجه شدن که تام،کریس و لیام زودتر از اونا رسیدن و پشت یکی از میزهای گوشه رستوران نشستن.
موهای بلند و مجعد تام به هم ریخته بود و نشون میداد که با عجله از خونه خارج شده.
کریس با حالتی عصبی پاهاش رو پس و پیش میکرد و مدام آب میخورد.
تنها کسی که نسبتا خونسرد به نظر میرسید لیام بود که با چهره ای بی روح به سب خیره شده بود.
سب سنگینی نگاه لیام رو به وضوح روی خودش حس میکرد ولی دلیلش رو نمیدونست...هرچند سب میدونست که لیام چندان ازش خوشش نمیاد،چون همیشه تو شرکت با لحن خشک و امرانه ای با بقیه حرف میزد و لیام از امر و نهی کردن متنفر بود...اما هیچوقت از سب نفرت نداشت،فقط ازش خوشش نمیومد.
اما حالا نگاه لیام فرق داشت...یه نفرت خاصی توش موج میزد و این سب رو اذیت میکرد...اون ها درمورد تمام گزینه هاشون حرف زدن تا یه پناهگاهی برای خودشون پیدا کنن ولی چیز مناسبی به ذهنشون نمیرسید...
خونه سب امن نبود چون پدرش خونش رو میشناخت و در نتیجه قطعا افراد پابلو هم الان میدونستن کجاست،گزینه بعدی خونه اما بود که لیام بنا به دلایل مشخصی بلافاصله ردش کرد و درنهایت گزینه آخر هم خونه تام بود که باز هم لیام ردش کرد چون یقین داشت که افراد پابلو الان همه چیزو در مورد تام هم میدونن.
دست آخر گزینه ای به ذهن تام رسید که از بقیه گزینه ها مناسب تر میرسید؛خونه جنگلی قدیمی پدر تام که بیرون شهر بود...
تام گفت که اون خونه علاوه بر این که زیادی کوچیکه نیاز به تعمیرات داره ولی بقیه اهمیتی ندادن چون تنها گزینشون بود.پس تصمیم گرفتن به اون خونه جنگلی برن و بعد با چارلی و دیوید تماس بگیرن و جریان رو براشون تعریف کنن...
اون ها حدود چهار ساعت رانندگی کردن که به اون خونه جنگلی برسن...
یه خونه جنگلی دو طبقه ی زیبا،اما قدیمی که از چوب تیره درخت راش ساخته شده بود.تام درست میگفت؛خونه نیاز به تعمیرات اساسی داشت.
علاوه بر این که سقف چکه میکرد،چراغ ها سوسو میزدن و سیستم لوله کشی هم اونقدر قدیمی شده بود که موقع باز کردن شیر آب،آب گل آلود سرازیر میشد.
ولی باز هم از هیچی بهتر بود و اقلا یه سرپناهی داشتن.کریس وسایل خودش و تام رو به اتاق طبقه پایین برد...تام از بچگی حس خوبی نسبت به اون اتاق داشت و برای همین میخواست اونجا بخوابه...
استیو وسایل خودش و سباستین رو به اتاق زیرشیروانی کوچیک طبقه بالا برد؛اتاق کوچیکی که یه تشک تخت دونفره کلفت به جای تخت خواب در اون قرار داشت و روبروی اون پنجره بزرگی بود که به جنگل دید داشت.
اتاق با بخاری هیزمی کوچیک کنار دیوار گرم میشد.
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...