خب اینم از یه پارت دیگه...
ولی دیگه پارت بعدیو ووتا بالا نرن نمیذارم (: خب فشار بدین اون دکمه فاکیو من انقد زحمت میکشم☹
فن فیکم به دوستاتون معرفی کنید اگه تونسین مرسی (:
_________________________________________کریس با خودش فکر کرد:تام؟امکان نداره...چه اسم خوبی.چقد شبیه شخصیت داستانمه...چقد موهاش دوست داشتنیه...چقد چشماش خوش رنگه...
کریس اصلا متوجه نبود که با بهت به تام زل زده.تام برای چند لحظه به مرد هیکلی مو بلوند رو به روش خیره شد؛نمیتونست بفهمه چرا اون مرد با دیدنش انقدر متعجب شده.
بالاخره کریس متوجه شد که بیش از حد به تام خیره شده.صداش رو صاف کرد و به زور لبخند زد.کریس:من چیزم...یعنی کریسم.فقط یکم چیز شدم...داشتم دنبال یه اسم برا شخصیت داستانم میگشتم و گفتم...
کریس ساکت شد و تو دلش به خودش تشر زد"خفه شو کریس داری گند میزنی"
تام سری تکون داد.لبخند محوی زد و روی صندلی کنار کریس نشست.
تام:آها...پس یه نویسنده ای.
کریس لبخند پررنگ تری زد.
کریس:آره...
تام دستاشو دور فنجون قهوه ای که مت روی پیشخوان قرار داد حلقه کرد و با چشماش به دفترچه کریس اشاره کرد.
تام:داستانت درمورد چیه؟
کریس دستی به موهاش کشید و پیش خودش گفت:چه شخصیت مهربونی...گند زدم اما ضایعم نکرد.
کریس:در مورد دوتا زوج تو دو جای مختلف دنیا که سرنوشتشون یه جوری بهم گره میخوره...سعی دارم یه عاشقانه جنایی بسازم ولی ناشرم بهم گفته دراما بسازم.این چیزیه که همیشه میگه..."کریس همسورث یه درامای لعنتی بساز."
تام ابروهاش رو بالا برد و با تعجب به کریس خیره شد.
تام:صبر کن؛تو کریس همسورثی؟نویسنده رمان یادداشت هایی برای تو؟ (اسم فن فیکم همینه هق هق)کریس چند لحظه به تام خیره شد،فکر نمیکرد مردم قرن بیست ویکم کتاب بخونن.حداقل فکر نمیکرد مردم قرن بیست ویکم وقتی کتاب میخونن به اسم نویسنده روی جلد کتاب نگاه کنن.
کریس:آره خب مگه...
تام بلافاصله حرف کریس رو قطع کرد.
تام:گاد...من اون کتابو سه بار خوندم.استوری لاین فوق العاده ای داشت و تصویرسازیای ذهنیش خارق العاده بود؛من چندتا نقاشی از جاهایی که توصیف کرده بودی کشیدم...
کریس با تعجب به تام خیره شده بود.تام دقیقا به اندازه شخصیت داستانش پراز انرژی مثبت بود.
کریس:جدا؟
تام:آره...راستش من نقاشم ولی تصویرگری هم میکنم.زیاد خوب از آب در نمیاد چون پشت تصویرگری باید یه روایتی باشه که من بلد نیستم...
کریس دوباره به تام نگاه کرد.موهای تام با اینکه خیس بودن اما دقیقا چیزی بودن که کریس تصور کرده بود.
معمولا کریس اهل حرف زدن نبود ولی اون شب با تام حرف زد.
اونا از خودشون و داستانها و نقاشیا گفتن...
تام از قلم کریس تعریف کرد و کریس از ارتش و عراق گفت.عراق چیزی بود که کریس هیچوقت ازش حرف نمیزد.
فقط لیام تاحدی میدونست کریس اونجا چقدر سختی کشیده بود.لیام بود که زخماشو پانسمان کرده بود و وقتی صدای گریه های کریسو زیر دوش شنیده بود اونقدر باهاش حرف زده بود که آرومش کنه ولی حتی لیام جرعت نداشت درمورد ارتش و عراق چیزی بگه چون میدونست کریس ازش متنفره.ولی به نظر نمیومد تام از این موضوع خبر داشته باشه یا بخواد به اینکه ممکنه کریس ناراحت شه فکر کنه،چون وقتی داشتن میلک شیک دومشون رو تموم میکردن تام با نهایت رک بودن از کریس پرسید:چرا یه کتاب در مورد اتفاقات عراق نمینویسی؟تو یه ارتشی بودی حتما میتونی بلاهایی که به سرت اومده رو خوب توصیف کنی.
کریس چند ثانیه به تام نگاه کرد و بلافاصله اولین چیزی که به ذهنش اومدو بیان کرد.
کریس:گاد...تو حتی از شخصیت داستانم گستاخ تری.
تام چندبار پلک زد.تام:ببخشید؟
کریس کمی روی صندلیش جابه جا شد.
کریس:هیچی...یکم بلند فکر کردم.
وقتی در کافی شاپ توسط آنا باز شد مکالمه طولانی کریس و تام قطع شد و کریس نفس راحتی کشید.
آنا همسایه و دوست مت بود و توی شرکتی کار میکرد که لیام کار میکرد.
آنا در حالیکه کمی نفس نفس میزد لبخند پررنگی زد و درو پشت سرش بست.آنا:هی...کریس فکر نمیکردم اینجا ببینمت.
کریس:هی آنا...آره داشتم میرفتم خونه،لیام کجاست؟
آنا با شنیدن اسم لیام لبخند محوی زد.
آنا:شرکت به خاطر توفانی که قراره بیاد زودتر تعطیل شد،فکر کنم بره خونه تو چون نزدیکتره.تو این بارون اصلا نمیشه تا اون سر شهر رانندگی کرد.منم سر راه اومدم تا با مت برگردیم خونه.
مت در حالیکه بارونیش رو تنش میکرد با صدای بلندی گفت: آنا ممنونم که اومدی....الان میام.
و نگاهی به کریس و تام انداخت...وقت رفتن بود...
تام از روی صندلیش بلند شد و نفسی کشید.تام:واقعا امیدوارم یه هتل این اطراف باشه چون به هیچ وجه نمیتونم تا اون سر بروکلین رانندگی کنم.
کریس با خودش فکر کرد که این شخصیت موفرفریه چشم فیروزه ای و البته کمی گستاخ نباید تو یه هتل مسخره بمونه...پس برای چندمین بار تو اون روز اولین جمله ای که به ذهنش رسیدو بدون تعلل بیان کرد.
کریس:خونه من نزدیکه میتونی بیای اونجا...
تام لبخند محوی زد.
تام:نه ممنونم...
کریس:بارون همش داره شدیدتر میشه و توفان تو راهه....اگه بیای خوبه چون منو برادرم تنها باشیم همش میزنیم تو سروکله هم.
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...