بابت تاخیر عذر میخوام چون امتحانا نزدیکن و سرم حسابی به خاطر یه سری مسائل شلوغه...
پارت قبلی ووت هاش کم بود و راستش قصد آپ کردن نداشتم اما خیلی دوستون دارم پس آپ میکنم (:
این پارت خیلیییییی مهمه پس حسابی بترکونید تا برسیم به جاهای خوب خوب...❤_____________________________________________
"من اون شب تصادف نکردم."
کریس منظور لیام رو متوجه نشد اما از اولشم مطمئن بود که یه چیزی درست نیست و حالا با این جمله لیام هزاران سوال به ذهنش هجوم آورده بود اما کریس ترجیح داد سکوت کنه تا لیام خودش حرفش رو ادامه بده.
تام هم متوجه شده بود چقدر جو سنگینه و میتونست حس کنه گفتن حقیقت برای لیام آسون نیست...حقیقتی که هنوز نمیدونستن چیه...
لیام خوب میدونست که بالاخره باید حرف بزنه.
دستاشو روی میز بهم دیگه قفل کرد و سرشو پایین انداخت تا کریس و تام رو نبینه.نفس عمیقی کشید و دیگه تعلل نکرد و با لحن آرومی شروع کرد...لیام:حدود ۱۱ شب رفته بودم قدم بزنم،تو پارک مینرال بودم که چند نفر ریختن سرم و بی هوشم کردن.وقتی بیدار شدم تو یه انباری بودم و دستام بسته بود...
لیام ساکت شد تا کلمات درست رو پیدا کنه،ولی کلمه درستی برای بیان اون صحنه لعنتی وجود نداشت.
وحشتناک تر از آب یخ و ضربات مشت و باتوم دیدن امبر بود.
لیام سرشو بالا آورد و به کریس خیره شد و گفت...لیام:امبر اونجا بود کریس،توی اون انباری...
اون هرگز عاشقم نبود همش یه بازی بود تا بتونه به خانواده ما نزدیک شه...کریس با ناباوری به لیام خیره شده بود...
نمیدونست لیام داره درمورد چی حرف میزنه اما هرچی بود خوشایند نبود.کریس:چی؟
لیام بلافاصله ادامه داد چون نمیخواست با درنگ کردن تعریف کردن قضیه سخت تر از چیزی که بود بشه. اما این بار داستانش رو از حدود بیست سال قبل شروع کرد...
لیام:بیست سال و چند سال قبل پدرمون دیوید با یه باند گنگستری همکاری میکرد،باندی که موادای مخدر رو توی لباسایی که خط تولید پدر ما تولید میکرد جاساز میکردن و قاچاقشون میکردن و بابتش به پدرمون پول میدادن.اما یه مشکل بینشون پیش میاد و تبدیل میشه به یه جنگ.
پدر ما تمام ثروتی رو که داشت به نام ما میکنه،یه ثروت هنگفت...اونقدری که نمیشه تصور کرد.دقیقا یه هفته بعدشم کشته میشه ولی گنگسترا هیچوقت نمیفهمن اسناد اون همه دارایی رو کجا پنهان کرده...
اما اونا فکر میکردن ما میدونیم،پس سعی میکنن بهمون نزدیک شن تا بفهمن.امبر عضو اون بانده...لیام ساکت شد تا کمی به کریس زمان بده که قضیه رو هضم کنه.
کریس دستی به موهاش کشید و بی هدف به میز خیره شد.
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...