بیشتر از یک هفته از اتفاقات اون شب میگذشت و تک تک روز ها برای هیچکس راحت نگذشت...
نه برای کریس که مدام قهوه میخورد و روی کتابش کار میکرد یا با مارک توی انتشارات سروکله میزد و شب ها هم آلبوم های عکسو تماشا میکرد و دفتر خاطرات پدرشو ورق میزد تا شاید چیزی پیدا کنه،نه برای لیام که تمام مدت وقتش رو تو خونه اِما صرف میکرد و باهم از همه چی و هیچی حرف میزدن و اونقدر شراب قرمز میخوردن که خوابشون ببره،نه برای تام که تو گالری جلوی نقاشی ها چرخ میزد و در حالی که به رنگ و لعاب نقاشی ها خیره میشد به بلایی که داشت سر زندگیشون میومد فکر میکرد، نه برای سب و استیو که تمام تمرکزشون روی ترک کردن کوکایین و کابوس های گاه و بی گاه سب و کارهای شرکت بود و نه برای چارلی و دیوید که روزها با مامورای اف بی آی نیویورک سروکله میزدن - که به قول دیوید مثل گاو نر پوست کلفت و نفهم بودن - و بعد از عصر تا شب وقتشون رو روی پرونده خاندان پابلو میذاشتن...
روزهایی تکراری و سرد و خشک...
تا یه مدت،تمام ارتباطی که تام با دنیای اطرافش برقرار میکرد عبارت بود از کلماتی روزمره که با کریس رد و بدل میکرد.
"صبح بخیر عزیزم،منم خوبم،بهترم،هیچی،نه بیب،آره،شبت بخیر"
کریس نگران تام بود و میدونست که تام از اتفاقی که افتاده شوکه شده ولی نمیدونست وقتی که خودش داره داغون میشه چجوری میتونست از تام محافظت کنه،پس یه پاراگراف در موردش نوشت."محبوب من...میدانم بالهایت شکسته و توان ایستادن هم نداری.ولی نمیدانم چگونه نجاتت دهم چون من نیز بال و پری شکسته دارم و نمیتوانم پرواز کنم..."
ولی یه واقعیتی در مورد تام وجود داشت و اون این بود که تام،شخصیت چشم فیروزه ای داستان کریس بود و این شخصیت میتونست زود خودش رو پیدا کنه...
هرچند تام تا یک هفته مدام گرمای قطرات خون اون عوضیو که با شلیک گلوله روی گونه هاش پاشید رو حس میکرد و مدام اون جنازه لعنتیو که دیوید و چارلی باهم از خونه بیرونش بردند رو میدید ولی تام یک هفته زمان صرف کرد تا روی افکار منفیش کار کنه،ساکت موند،قهوه خورد،کابوس دید،نقاشی کشید و بالاخره وقتی یک هفته انزواش تموم شد احساس کرد حالش بهتر شده.
حالا دیگه میتونست کنار کریس باشه و بهش آرامش بده.کریسی که دیگه شبیه یه نویسنده رمان نبود؛بلکه بیشتر شبیه یه کهنه سرباز خسته بود که از سروکله زدن با مافوق ها و اسلحه و خون و جنازه خسته شده باشه؛دقیقا کریسی که از عراق برگشته بود...
با این اوصاف لیام به نظر نمیرسید که مثل کریس باشه...لیام نه سراغ دفتر خاطرات پدرش رفت و نه عکس های بچگیش رو زیرورو کرد.حتی تو خونه استیو هم نموند و فردای همون شب پیش اما رفت.
انگار یه جورایی خودشو به بیخیالی زده بود،البته این چیزی بود که خانواده و دوستاش فکر میکردن.
در واقع لیام اونقدر اهمیت میداد که خسته شده بود.
ترجیح میداد چیزی نگه تا کریسو بیشتر از این نگران نکنه ولی هنوز هم سردی اون انباری و درد طاقت فرسای شونه،مچ دست و سرش رو خیلی صریح حس میکرد.
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...