سلام عشقای من قبل شروع این پارت باید یه چیزی بگم...
حتما پارتایی که هیدلسورث و اوانزتن توش نیست یا کم هستو هم بخونید و ووت بدین چون داستان داره به قسمتای خوب و باحالش نزدیک میشه و تمام پارتایی که مینویسم مهمن و لازمن تا یه داستان خوب شکل بگیره...
ممنون از همگی دوستون دارم ♡
_____________________________________________امبر پلکاشو روی هم فشار داد و ریز خندید.
امبر:لیام...باید بعد ناهار بری شرکت...دیرت میشه.
لیام لحظه ای بوسیدن ترقوه امبر رو متوقف کرد و سرشو بالا آورد و به امبر خیره شد.
لیام:اگه امروز نخوام برم شرکت چی؟
و دوباره سرشو خم کرد و به آرومی گردن امبر رو بوسید.امبر دستشو داخل موهای لیام فرو برد و نوازششون کرد.
امبر:باید بری،نمیخوام دست رییست بهونه بدی و آخر هفته اضافه کار بمونی...
لیام نفسشو فوت کرد و سرشو بلند کرد.نفس عمیقی کشید و پیشونی امبر رو بوسید و از روی تخت بلند شد و لباساش رو که روی زمین بودن رو برداشت و مشغول پوشیدنشون شد.
لیام:کریس آخر هفته برا ناهار دعوتمون کرده...
امبر کمی خودشو بلند کرد و آرنجشو روی بالش گذاشت.سرشو به دستش تکیه داد و به لیام نگاه کرد.
امبر:خوبه...ولی ممکنه حوصلم سر بره چون کریس زیاد حرف نمیزنه.
لیام جلوی آیینه قدی ایستاد و گره کراواتش رو با وسواس خاصی مرتب کرد.
لیام:چون تو همش از پدر و مادرمون میپرسی بیبی...کریس از گذشتمون خوشش نمیاد.
امبر:چون هیچکدومتون نمیگید...ما الان نزدیک به یه ساله باهمیم و من هنوز نمیدونم خونه پدریت کجاست یا پدرت کیه.
لیام آروم خندید.امبر همیشه در مورد گذشته لیام کنجکاو بود ولی لیام امبرو با وجود تمام کنجکاویا و فضولیاش دوست داشت...
لیام:بهت که گفتم...من شش سالم بود چیز زیادی یادم نیست...
امبر سری به نشونه تایید تکون داد.نفس عمیقی کشید و با حالت متفکدانه ای به دوست پسرش خیره شد.
زمانی که لیام به راک استار رسید تقریبا نیم ساعت دیر کرده بود.پس با عجله خودشو به طبقه سوم رسوند و به سمت یکی از میزای ردیف پنجم رفت که استیو پشتش نشسته بود.
لیام نگاهی به استیو انداخت که سخت با کامپیوترش مشغول بود،پس سرفه ای ساختگی کرد تا توجه استیو رو جلب کنه.
استیو سرشو بالا آورد و با دیدن لیام لبخند پت و پهنی زد.استیو:هی...سلام دراز...بلوبری دنبالت میگشت.
لیام ابروهاشو توی هم کشید.
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...