سلام سلام...
میبینید چه مهربونم؟چهار واحدمو از سر بدبختی زدم حذف کردم ولی بازم هفته ای یه بار آپ میکنم😂
پس شما هم ووت و نظر بدین اگرم ایرادی بود حتما بگید عشقای من..._____________________________________________
تیک تاک...
حتی صدای ساعت هم مزاحم افکار استیو بود.
از وقتی که از بیمارستان اومده بودن حتی نتونسته بود یک لحظه آرامش داشته باشه.
استیو عاشقانه سباستین رو دوست داشت و برای اولین بار بود که همچین حسی به کسی داشت...
استیو همیشه آزاد بود؛هرگز متعهد نبود و هیچوقت پابند احساسات نمیشد.استیو الان کارایی رو انجام میداد که فکرشم نمیکرد یه روز انجامشون بده...
تا نصف شب بیدار میموند تا اگه سب از درد بیدار شد تنها نباشه،قرصاشو به موقع میداد،هروقت سب به خاطر خماری بدن درد میگرفت ماساژش میداد و تک تک این کارهارو با حوصله و عشقی که تصورشو هم نمیکرد انجام میداد و از اینکه برای دوست پسرش وقت میذاشت لذت میبرد...اون شب هم یکی از همون شب های سخت بود چون استیو نگران بود سب به خاطر افت فشار یا خماری باز هم ضعف کنه.بدتر از همه سب فقط چند ساعت بود که از بیمارستان مرخص شده بود پس نگرانی های استیو اونقدر زیاد بود که نمیتونست بخوابه...
استیو توی تاریکی روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود.شنیدن صدای نفس های منظم سب تو خواب بهش آرامش میداد...
استیو نفس عمیقی کشید و به پهلو چرخید و دستشو دور سب که پشت بهش خوابیده بود حلقه کرد و بوسه کوتاهی روی موهای سب گذاشت.سب:هنوز نخوابیدی بیب؟
سب با صدای آرومی زمزمه کرد.
استیو لبخند پررنگی زد و دوباره موهای نرم و پرپشت سب رو بوسید.استیو:نه...عذر میخوام بیدارت کردم...
سب سری به نشونه نفی حرف استیو تکون داد و صورتش رو به سمت استیو برگردوند.
سب:نه بیب...بیدار بودم.فکر کنم فقط نیم ساعت تونستم بخوابم.
استیو صورتشو نزدیک برد و بوسه کوتاهی روی صورت سب گذاشت و با لحن آرومی گفت...
استیو:کم کم داره صبح میشه بلو...بهتره سعی کنی بخوابی.
سب نفس عمیقی کشید.
سب:نمیتونم...ذهنم درگیره...
استیو شونه ای بالا انداخت و کمی خودشو بلند تر کرد و روی سب خم شد و بوسه عمیق و طولانی تری روی گردن سب گذاشت.
استیو:پس میتونیم یه سکس صبحگاهی داشته باشیم...
سب آروم خندید و غلتی زد و به سمت استیو برگشت.
سب:نه...تو سکس زیادی خشنی و حال منم خوب نیست.
استیو لبخند پررنگی زد و دستشو روی پهلوی سب کشید و دستشو به آرومی زیر تیشرت سب برد و بدن لختش رو لمس کرد.
سب با حرکت دست استیو روی پوستش احساس خوبی داشت...
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...