Part 20

365 101 49
                                    

سلام به همگی...میدونم دیر شد ولی خب پارت بعدیو زودتر میذارم...دوستون دارم و ووت یادتون نره(:

_____________________________________________

مارس ۲۰۱۹ (دوماه بعد)
نیویورک

تقریبا دو ماه ونیم از شروع سال جدید میگذشت...
هوای سرد و برفی جاشو به ابرهای بهاری و بارون های هر روزی داده بود...
نیویورک جلوه زیبایی به خودش گرفته بود.

زندگی تام و کریس هم کمی مستحکم تر شده بود و کم کم داشتن موضوع لیام رو پشت سر میذاشتن؛کریس به سختی مشغول کتاب جدیدش بود که باید تا دوماه دیگه تحویلش میداد و تام هم داشت روی طرح هاش برای یه مجله هنری کار میکرد.
کریس خیلی خوب شخصیت پردازی هارو انجام داده بود و داستان آشنایی زوج هاشو تکمیل کرده بود اما هنوز نمیدونست این سه تا زوج چطور بهم دیگه ربط پیدا میکنن...

سه زوج مختلف...سه شهر مختلف..‌.نیویورک،پاریس و لندن...

زوج اول خیلی ساده،تو یه کافی شاپ آشنا میشن...مثل تامو کریس‌.‌..رابطشون خیلی زیبا شکل میگیره و با عشق آغاز میشه...

زوج دوم پر از زرق و برق بودن...زیبا اما تهی.‌..شروعی زیبا و پایانی تلخ‌‌ با خیانت...مثل لیام و امبر...

زوج سوم...زوجی که صرفا یه رابطرو از روی نیاز آغاز میکنن.یکی برای ماجراجویی هاش و اونیکی برای آرامش...مدتها زمان میبره تا بتونن درک کنن واقعا چه حسی بهم دارن اما بالاخره درک میکنن...مثل استیو و سباستین...

چیزی که بیشتر از همه چیز برای کریس اهمیت داشت شخصیت چشم زمزدی داستانش بود...
شخصیتی که اسمش تام بود...کریس موقع توصیف اون شخصیت شگفت زده میشد چون هرگز باور نمیکرد که یه شخصیت از داستانش بتونه واقعیت پیدا کنه‌.‌..

ساعت پنج عصر بود و کریس پشت میز آشپزخونه کنار پنجره ای که به حیاط پشتی دید داشت نشسته بود و با جدیت مشغول نوشتن بود...
هنوز دوساعتی مونده بود که تام از سرکار به خونه برگرده پس کریس فعلا میتونست بدون اینکه تام سوال پیجش کنه و ازش درمورد داستانش بپرسه بنویسه...
کریس نفس عمیقی کشید و جرعه ای از قهوش رو نوشید و ماگ رو روی میز گذاشت‌‌...

این اولین باری بود که کریس داشت بخش هایی از خودش و اطرافیانش رو وارد داستانش میکرد و همین باعث میشد حس عجیبی داشته باشه...

***

"واقعا مجبوریم بریم؟ "

سب با لحنی مظلومانه پرسید تا شاید استیو کوتاه بیاد.

استیو در حالیکه روبه روی کمد لباس ایستاده بود و مشغول بررسی کردن لباسها بود سری به نشونه تایید تکون داد...

استیو:آره...تام دعوتمون کرده بیبی.میخان باهم آشنا شیم...

سب نفسی کشید و شونه بالا انداخت.

Notes to youWhere stories live. Discover now