Part 55

133 29 44
                                    

تعطیلات کریسمس و از راه رسیدن سال نو برای همه زمان مناسبی برای استراحت و تفریح بود.حتی برای کریس و تام که مدت ها بود درگیر معضلات پابلو بودن و حالا فارغ از کل دنیا داشتن تو خونشون تعطیلات رو سپری میکردن و وانمود میکردن که هیچ اتفاقی نیفتاده و هیچ خری تحت عنوان "جفرسون" ملقب به "پابلو" وجود نداره.یا حتی برای استیو و سباستین که با وجود تمام نگرانی ها و مشکلاتشون تصمیم گرفته بودن خونه پدری استیو رو خونه خودشون بدونن و زندگیشون رو تا هر وقت که میتونن خوب و خوش بگذرونن...استیو یه کار تو یه شرکت کوچیک به عنوان حسابدار پیدا کرده بود و سباستین هم به طور نیمه وقت تو اداره پست کار میکرد.کار آسونی بود؛نیازی نبود به کسی نزدیک شه یا با کسی زیاد حرف بزنه...فقط بسته های پستی رو تحویل میگرفت،مشخصاتشون رو تو سیستم وارد میکرد و بسته هارو تحویل پستچی میداد.
حتی لیام کم کم داشت تمام مسائل رو پشت سر میذاشت.شروع کرده بود که دوباره بخنده،کم کم داشت حس شوخ طبعیش رو بازیابی میکرد و گه گداری هم احساس میکرد که هی...شاید این دنیا اونقدرام مزخرف نباشه...
چارلی هم با وجود این که مدت ها بود درگیر یه بازی شده بود که شاید هرگز هیچ اجباری برای درگیریش نبود،سعی داشت یه جورایی دکمه توقف جریانات رو بزنه و از بودن با برادرش بعد از سال ها کدورت لذت ببره.چارلی و بوید به لطف حساب بانکی پر و پیمون بوید با خیال راحت تو نیویورک میچرخیدن،به کلاب های مختلف میرفتن و مشروب های گرون میخوردن،به پیست اسکی میرفتن و هرجور که شده بود سعی میکرد غیبت و جدایی تمام اون سال هایی رو که میتونستن خانواده هم باشن جبران کنن.

تعطیلات سال نو برای همه وقت استراحت و ریکاوری بود اما به نظر نمیرسید که سال نو برای اسکار معنایی داشته باشه.
اون بی وقفه درگیر سروکله زدن با یه مشت عملیات شبانه تو مرز های کانادا و آمریکا برای متوقف کردن چندتا قاچاقچی بود و اون عملیات ها به قدری خستش کرده بودن که ابدا هیچ برنامه ای برای کریسمس و سال نو نداشت.

بالاخره بعد از باریدن کلی برف و یخ بندون شدید،شب سال نو فرا رسید اما اسکار باز هم درگیر بود...اونقدر درگیر بود که حتی یادش نبود اون شب،شب سال نو بود.
زمانی که اسکار بعد از یه عملیات دیگه به اداره برگشت کارهای طاقت فرسا شروع شد...
بازجویی،بحث کردن با مسئول پرونده،رییس بازداشتگاه،بازپرس،فرمانده،نوشیدن قهوه های سرد،نشستن تو اتاق های کم نور اداره و زل زدن به فهرست های بلند بالای اسامی و لیست اجناس قاچاقی...
وقتی که اسکار داشت برای بار هزارم پله هارو بالا میرفت تا خودشو به اتاقش برسونه و پرونده های ناتموم رو برای تکمیل گزارش از روی میزش برداره، بالاخره درد زانوش مجبورش کرد که متوقف شه و روی پله ها بشینه تا کمی به خودش استراحت بده.
روی چهارمین پله نشست و سرش رو به دستش تکیه داد.تو اون لحظه احساس میکرد هیچی جز یه نخ سیگار و یه قهوه داغ در حالی که روی کاناپه لم داده حالش رو بهتر نمیکنه.
نمیشد گفت که اسکار از این طرز زندگی متنفر بود...این انتخاب خودش بود.در واقع از وقتی که یه پسربچه بود آرزو داشت پلیس شه اما هرگز فکرشو نمیکرد که این حرفه بتونه انقدر آسیب زننده باشه.
اسکار بعد دو سه سال کار کردن تو اون حرفه متوجه شده بود که برخلاف تصورات دوران نوجوانیش و برخلاف فیلم های اکشن،پلیس ها یه مشت مردآهنی با نیروی سوپرمن نیستن که هرگز آسیب نبینن...اونا آسیب میدیدن و اسکار خیلی خوب تک تک آسیب هارو تجربه کرده بود...
گلوله خوردن،سه بار تحت عمل جراحی قرار گرفتن،آسیب روحی و روانی،کابوس های شبانه و بیخوابی و مختل شدن زندگی شخصی و عاطفی بخشی از این آسیب ها بود.ولی هیچکدوم اینا باعث نمیشدن که بخواد کنار بکشه...اون به شغلش اعتیاد داشت و تنها چیزی که باعث میشد که بتونه آسیب های شغلش رو تحمل کنه فقط و فقط یک چیز بود...

Notes to youWhere stories live. Discover now