این چند تا پارت همش عشق و حال بودا...حواستون هس؟
_____________________________________________
تام نگاهی به گربه ای که روی پاش لمیده بود انداخت؛گربه کوچولو چرخی زد و به شکم چرخید...انگار داشت به تام دستور میداد که موهای نرم روی شکمش رو نوازش کنه.
تام نفسی کشید،به آرومی فوتش کرد و با صدای بلندی گفت...
تام:گربت دقیقا عین خودته...لوس.
صدای سب از داخل اتاق بلند شد...
سب:تامی فقط یه دقیقه نگهش دار تا لباسامو عوض کنم...الان میام.
تام لبخند کمرنگی زد...
حالا دیگه با وجود ۴ تا آدم،یه سگ و یه گربه ی لوس توی اون خونه،خونه دقیقا شبیه یکی از تابلو های سبک اکسپرسیونیسم شده بود..شلوغ و به هم ریخته.
کریس و استیو توی آشپزخونه،باهم مشغول درست کردن ناهار بودن.
تام حدس میزد که این قراره وحشتناک ترین ناهاری باشه که تو عمرش خورده ولی به قدری درگیر چک کردن ایمیلای کاری خودش و کریس و طراحی های جدیدش بود که نمیتونست خودش ناهار درست کنه.صدای زنگ گوشی کریس که روی میز بود بلند شد...
تام گوشی رو برداشت و نگاهی به اسمی انداخت که روی صفحه گوشی نقش بسته بود؛چارلی هونام.
گربرو توی بغلش گرفت و از روی کاناپه بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
تام:کریس...
کریس لحظه ای دست از خورد کردن تیکه های مرغ کشید و نگاهی به تام انداخت و لبخند گرمی زد.
دستاش رو با حوله روی پیشخوان پاک کرد و بعد گوشی رو از دست تام گرفت.
کریس:شبیه توئه...
کریس گفت و انگشتشو روی اسکرین گوشی کشید و تماس رو وصل کرد،گوشیو روی گوشش گذاشت...
کریس:الو؟
تام نگاهی به گربه توی بغلش انداخت.از نظر تام بیشتر شبیه کریس بود...هرچند میدونست که کریس قرار نیست قبولش کنه.
نگاهش رو از گربه ی طلایی گرفت و به کریس خیره شد...به نظر میرسید کسی که پشت خط بود داره بدون توقف حرف میزنه...
کریس چند ثانیه پلکاشو روی هم فشار داد...حالت چهرش تام رو نگران کرد.
تام بلافاصله پرسید...
تام:کریس چیشده؟
کریس به اپن تکیه داد...به نظر میرسید نیاز داره به چیزی تکیه بده تا بتونه سر پا وایسه؛تام متوجه در هم شکستن چیزی در درون کریس شد.
تام:کریس...داری نگرانم میکنی.
کریس نگاهش رو مستقیم به چشم های تام دوخت و تام تونست ترس و نگرانی رو به وضوح تو چشمای آبی مردش ببینه...
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...