سلام لاولیای من...
این پارت تقریبا قراره نقطه عطف داستان باشه (:
ووت و نظر یادتون نره ♡____________________________________________
تام ماگ قهوه اش رو روی میز کوچیک کنار تخت قرار داد و نگاهی به کریس انداخت که روی تخت به شکم دراز کشیده بود و با جدیت مشغول نوشتن توی دفترش بود.
تام با لبخند روی دفتر کریس خم شد و سعی کرد نوشته هاشو بخونه اما کریس فوری دستشو روی دفتر گذاشت و سرشو بالا آورد و اخم ریزی کرد.کریس:هی...نباید اینو بخونی.
تام لبه تخت نشست و نفسشو با فشار بیرون داد.
تام:منصفانه نیست...من دوست دارم بدونم چی نوشتی.
کریس کمی خودشو از روی تخت بلند کرد و روی تخت نشست.
کریس:به زودی میخونی،چون مارک دیروز تو کافه بهم گفت که کتابمو باید تا اول تابستون سال بعد تحویل بدم.داستان کوتاهیم که دارم مینویسم باید تا کریسمس تموم شه.
تام:ولی فقط یه هفته تا کریسمس مونده...
کریس لبخند پررنگی زد و خودشو به تام نزدیک تر کرد و دستشو دور تام حلقه کرد.دماغشو به موهای تام چسبوند و بو کشید.
کریس:دقیقا...
تام لبخند پررنگی زد و به آرومی کتف کریس رو نوازش کرد.
کریس دستشو داخل موهای خوشبوی تام فرو کرد و در حالیکه که موهاشو نوازش میکرد بیشتر خودشو به تام چسبوند.کریس:گاد...دوست دارم باهات ازدواج کنم.
تام کمی جا خورد...
به آرومی خندید و دستاشو دور کریس حلقه کرد و چونشو روی شونه کریس قرار داد.تام:الان خیلی ریز ازم خواستگاری کردی.
کریس:دقیقا...
و کمی از تام فاصله گرفت تا بتونه راحت تر تامو نگاه کنه.
کریس:تام میشه بیای باهم زندگی کنیم؟
تام:چی؟
کریس:جدی گفتم...وسایلتو جمع کن بیا خونه من.هفته بعدم کریسمسه،مطمئنم کلی بهمون خوش میگذره...
تام آروم خندید و با حالت متفکرانه ای سرشو خاروند.
راستش چندان از خونش که تو یه محله شلوغ و پرسروصدا تو مرکز شهر بود خوشش نمیومد...خونه کریس بهتر بود چون چیدمان فوق العاده خوب و کلاسیکی داشت و دنج بود و مهم تر از همه...خونه ی کریس بود...تام:اگه بذاری با فیلتر گربه اسنپ چت ازت عکس بگیرم قبوله...
کریس ابروهاشو با تعجب بالا برد.
کریس:اسنپ چت؟
تام به چهره متعجب کریس نگاهی انداخت و آروم خندید.
کریس مواقعی که تام همش سعی میکرد اصطلاحات راجع تکنولوژی رو یادش بده کیوت ترین موجود دنیا بود...
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...