آیا میدانید کمبود ووت و کامنت سبب کاهش انگیزه اینجانب در آپ کردن میشود؟🙄
ولی من کماکان عاشقتونمممممم و سعیمو میکنم هفته ای یه پارت بذارم
منتظر پیشنهادات و انتقاداتتون میباشم ❤
_____________________________________________
تام خوشحال بود که دیوید تا نیوجرسی همراهیشون کرد،چون مطمئن بود که وجود یه مامور اف بی آی قطعا میتونه مفید باشه و همینطور هم بود.
ریک اسنودن،همون کلکسیونر ماشین های کلاسیک و صاحب فعلی ماشین پدر کریس و لیام،یه عوضی به تمام معنا بود.
جوری که سب ترجیح میداد به جای ریک،"دیک" صداش کنه.
ریک به هیچ وجه حاضر نبود ماشینو به سب و تام نشون بده و حتی حاضر نشد ماشینو با دوبرابر قیمت به سب بفروشه.
تام و سب بعد بیست دقیقه جر و بحث با قیافه های درهم رفته برگشتن توی ماشین و این بار دیوید وارد عمل شد.
این کار برای دیوید کاری نداشت.
تخصص دیوید این بود که با عوضیا برخورد قاطعی داشته باشه و تهدیدشون کنه.
پس با تهدید کردن ریک اسنودن به دستگیری به جرم عدم همکاری با پلیس و آوردن بهونه و یه دروغ حسابی بر مبنای "دزدی بودن اون ماشین و تعلق داشتنش به یه قاچاقچی " تونست ماشینو از اسنودن بگیره.
پنج دقیقه بعد وقتی دیوید با ماشین از پارکینگ خارج شد تام و سب هردو مبهوت بودن.
دیوید ماشینو کنار خیابون پارک کرد و از ماشین پیاده شد و درحالی که سوییچارو به سمت تام پرت میکرد گفت...
دیوید:این متود همیشه جواب میده...فقط کافیه با آدمای عوضی مثل عوضیا رفتار کنی.
تام قدمی به سمت ماشین برداشت.
تام:جدی جدی بهش گفتی این ماشین مال یه قاچاقچیه؟ ممکنه به خاطرش تو دردسر بیفتی...مگه نه؟
دیوید نیم نگاهی به تام انداخت و لبخند کمرنگی زد.
دیوید:نگرانش نباش...من قرار نیست اینجا بمونم که برام دردسر ساز شه.قراره تا دو روز دیگه برگردم لندن.فردا پرواز دارم...
سب کمی تعجب کرد.
سب:برگردی؟چارلیم برمیگرده؟
دیوید سری به علامت منفی تکون داد.
دیوید:نه اون میتونه بمونه چون اقامت آمریکا داره...ولی من باید برگردم چون اقامت موقت کاریم تموم شده.احتمالا بعد تموم شدن کارم تو لندن اگه چارلی بهم نیازی داشته باشه برگردم.
تام سرشو تکون داد...
در واقع میخواست بحث کنه و به دیوید بگه که برگشتنش اشتباهه چون قطعا چارلی نمیتونه یه تنه همه کارارو انجام بده،ولی این کارو نکرد و به جاش تصمیم گرفت برای دیوید آرزوی موفقیت بکنه.
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...
