"مگه ترک کردن چقدر میتونه سخت باشه؟مگه تغییر چقدر میتونه ترسناک باشه؟
چمدونت رو میبندی و فقط چیزایی رو برمیداری که لازمت میشه...یه بلیط یه طرفه میگیری و راه میفتی و میری...همین و بس...
وقتی که از قطار یا هواپیما پیاده شی دیگه همه چی تمومه...دیگه همه چیو پشت سر گذاشتی و کل گذشته فقط یه خواب محسوب میشه...و بعدش یه زندگی جدید شروع میکنی..."مت افکارش رو دوباره تو ذهنش مرور کرد.
به نظر آسون میومد،یه چمدون و یه بلیط یک طرفه...دقیقا کاری که وقتی کالیفرنیا رو ترک کرده بود انجام داده بود،پس ترک کردن نیویورکم نباید اونقدا سخت میبود.مارک قرار بود فقط یه خاطره دور افتاده باشه مگه نه؟نه...
مت داشت خودش رو گول میزد چون نبودن بعضی ها هرگز عادی نمیشه؛ با این همه نمیتونست از تصمیمی که گرفته بود منصرف شه.مت بلیط رو از دست مردی که پشت باجه ایستاده بود گرفت و نفس عمیقی کشید،دسته چمدونش رو محکم تر تو دستش گرفت و به سمت صندلی های کنار باجه رفت تا کمی بشینه.
"وقتی برسی بالتیمور همه چی بهتر میشه."
مت لحظه ای به افکارش خندید،در واقع مت خدای گول زدن خودش بود و عادت داشت به خودش دروغ بگه تا سرپا بمونه ولی انگار دیگه دروغاش هم نمیتونست دلخوشش کنه"
مت سرش رو بالا گرفت و نگاهی به ساعتی انداخت که تو ایستگاه قطار نصب شده بود؛ "۱۰:۲۵ .
قطار تقریبا تا پنج دقیقه دیگه راه میفتاد.
مت نفسی کشید و بلند شد.
چمدونش رو با دست چپش بلند کرد و در حالی که بلیط و کتش رو تو دست دیگش گرفته بود به سمت قطار رفت اما همین که پاشو روی پله اول گذاشت صدای آشنایی توجهش رو جلب کرد؛صدای مارک..."نمیخوای قبل رفتن حرفامو بشنوی؟"
مت به سمت صدا برگشت و سعی کرد چهره نرمالی به خودش بگیره.
مت:اینجا چیکار میکنی؟
مارک دستشو داخل جیب شلوارش فرو برد و سرتاپای مت رو برانداز کرد.
مارک:شاید داشتم تعقیبت میکردم.
مت لبخند کمرنگی زد و نفس عمیقی کشید،اما چیزی نگفت.چیزی نداشت که بگه...
مارک:میدونی که خیلی دوستت دارم...
مت:متاسفم مارک،عشق واسه رابطه ما کافی نیست.
مارک جمله بعدیش رو جسورانه بیان کرد...
مارک:چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ما لیاقت یه فرصت دوباره رو داریم...
مت نفسشو فوت کرد و دسته چمدونش رو تو دستش فشار داد تا یادش بیاد که باید بره...
مت:متاسفم...رابطه ما تموم شدس...
مت با لحن مرددی گفت،نمیتونست قاطع باشه...گفت و برگشت تا از پله های قطار بالا بره اما جمله بعدی جلوش رو گرفت...
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...