Part 36

248 70 58
                                    

سب لحافو از روی استیو که با بیخیالی تمام صورتشو داخل بالش فرو برده بود و خوابیده بود کنار زد.

سب:استیو...زود باش.

استیو غلتی زد و بالششو توی بغلش کشید.

استیو:بزار بخابم بلو...امروز تعطیله.

سب نفسش رو با حالت کلافه ای بیرون داد و جلوی آیینه ایستاد تا کراواتش رو ببنده.

سب:آره تعطیله...ولی میخوام تو انجام دادن چندتا کار کمکم کنی.

استیو یکی از چشماش رو تا نیمه باز کرد و به دوس پسرش نگاهی انداخت.
اصلا خوشش نمیومد که سباستین باهاش با لحن امرانه ای حرف بزنه...
اخماشو توی هم کشید و با صدای دورگه ای که ناشی از خابالودگیش بود زمزمه کرد.

استیو:ببخشید؟

سب لبخند محوی زد؛متوجه اشتباهش شده بود.روی پنجه پا به سمت استیو برگشت و گفت...

سب:ببخشید...زیادی عجله دارم حواسم نبود.منظورم اینه که میشه لطفا امروز یکی دوساعت بیای شرکت و کمکم کنی؟

استیو لبخندی از سر رضایت زد.

استیو:بهتر شد بلو...تو برو منم میام.باید اول چندتا کار بانکی مربوط به شرکتو انجام بدم بعدش میام کمکت.

سب سری به نشونه تایید تکون داد.

سب:خوبه...و ممنونم

سباستین گفت و به سمت تخت رفت،روی تخت خم شد و بوسه کوتاهی روی لب های دوست پسرش گذاشت.

سب:صبحونتم روی میز حاضره.دیر نکنی.

سب گفت و از اتاق خارج شد.

استیو صدای بسته شدن درو شنید...چشماشو دوباره بست و سعی کرد باز هم بخوابه.

تازه چشماش گرم شده بود که حس کرد داجر داره با صمیمیت تمام صورتش رو لیس میزنه.
چشماشو توی هم کشید و سعی کرد داجر رو کنار بزنه.

استیو:رفیق...باور کن موقعیت مناسبی نیست.‌‌...

ولی به نظر نمیرسید که داجر اهمیتی به این موضوع بده،چون حوصلش سر رفته بود و الان دلش حسابی بازی میخواست.

تنها مزاحم خواب استیو داجر نبود...بعد از حدود ۵ دقیقه صدای آهنگ راک کلاسیکی که کریس پلی کرده بود، باعث شد که استیو به این نتیجه برسه که نمیتونه بخوابه...
پس لحافش رو کنار زد و از روی تخت بلند شد.

***
-آقای استن...

صدای آنا رشته افکار سب رو پاره کرد...سب سرش رو بالا گرفت و به آنا که جلوی میزش ایستاده بود نگاهی انداخت انقدر ذهنش درگیر بود که اصلا متوجه ورود آنا نشده بود.

نفس عمیقی کشید و جواب داد.

سب:چیزی شده آنا؟

آنا نفس عمیقی کشید.

Notes to youWhere stories live. Discover now