سب لحافو از روی استیو که با بیخیالی تمام صورتشو داخل بالش فرو برده بود و خوابیده بود کنار زد.
سب:استیو...زود باش.
استیو غلتی زد و بالششو توی بغلش کشید.
استیو:بزار بخابم بلو...امروز تعطیله.
سب نفسش رو با حالت کلافه ای بیرون داد و جلوی آیینه ایستاد تا کراواتش رو ببنده.
سب:آره تعطیله...ولی میخوام تو انجام دادن چندتا کار کمکم کنی.
استیو یکی از چشماش رو تا نیمه باز کرد و به دوس پسرش نگاهی انداخت.
اصلا خوشش نمیومد که سباستین باهاش با لحن امرانه ای حرف بزنه...
اخماشو توی هم کشید و با صدای دورگه ای که ناشی از خابالودگیش بود زمزمه کرد.استیو:ببخشید؟
سب لبخند محوی زد؛متوجه اشتباهش شده بود.روی پنجه پا به سمت استیو برگشت و گفت...
سب:ببخشید...زیادی عجله دارم حواسم نبود.منظورم اینه که میشه لطفا امروز یکی دوساعت بیای شرکت و کمکم کنی؟
استیو لبخندی از سر رضایت زد.
استیو:بهتر شد بلو...تو برو منم میام.باید اول چندتا کار بانکی مربوط به شرکتو انجام بدم بعدش میام کمکت.
سب سری به نشونه تایید تکون داد.
سب:خوبه...و ممنونم
سباستین گفت و به سمت تخت رفت،روی تخت خم شد و بوسه کوتاهی روی لب های دوست پسرش گذاشت.
سب:صبحونتم روی میز حاضره.دیر نکنی.
سب گفت و از اتاق خارج شد.
استیو صدای بسته شدن درو شنید...چشماشو دوباره بست و سعی کرد باز هم بخوابه.
تازه چشماش گرم شده بود که حس کرد داجر داره با صمیمیت تمام صورتش رو لیس میزنه.
چشماشو توی هم کشید و سعی کرد داجر رو کنار بزنه.استیو:رفیق...باور کن موقعیت مناسبی نیست....
ولی به نظر نمیرسید که داجر اهمیتی به این موضوع بده،چون حوصلش سر رفته بود و الان دلش حسابی بازی میخواست.
تنها مزاحم خواب استیو داجر نبود...بعد از حدود ۵ دقیقه صدای آهنگ راک کلاسیکی که کریس پلی کرده بود، باعث شد که استیو به این نتیجه برسه که نمیتونه بخوابه...
پس لحافش رو کنار زد و از روی تخت بلند شد.***
-آقای استن...صدای آنا رشته افکار سب رو پاره کرد...سب سرش رو بالا گرفت و به آنا که جلوی میزش ایستاده بود نگاهی انداخت انقدر ذهنش درگیر بود که اصلا متوجه ورود آنا نشده بود.
نفس عمیقی کشید و جواب داد.
سب:چیزی شده آنا؟
آنا نفس عمیقی کشید.
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...