نیویورک
نوامبر 2018تقریبا ساعت ۶ عصر بود و بارون تندی که میبارید باعث میشد نیویورک دلگیرتر به نظر برسه...
تو اون ساعت روز با وجود بارون شدید کل نیویورک تو تکاپو بود.
خیابون هنوز پر ماشین بود و مغازه ها پر آدمایی که برای اجناس حراج تو سروکله هم میزدن.
مردمی که از سرکار داشتن به خونه میرفتن بقیرو کنار میزدن تا زودتر به خونشون برسن.
تنها کسی که به نظر میرسید هیچ عجله ای برای هیچ کاری نداره کریس بود که تو کافی شاپ انتهای خیابون ۴۶ ام پشت میز کنار پنجره نشسته بود.
اون مرد قدبلند مو بور با چشای آبی و هیکل ورزیده...
مت،صاحب کافه ای که تو انتهای خیابون ۴۶ ام بود کریس رو میشناخت.
البته نه اونقدر خوب چون کریس زیاد اهل صحبت کردن با کسی نبود ولی میشد گفت تنها دوست کریس بود،تنها کسی که کریس گاهی باهاش حرف میزد.
نه اینکه آدم بداخلاقی باشه اتفاقا کریس خوش اخلاق ترین آدمی بود که به اون کافی شاپ میومد.
کریس عاشق سگ مت بود که گاهی تو کافه پرسه میزد و اونقدر خوشرو بود که هروقت مت چیزی ازش میپرسید با لبخند جوابش رو میداد.
فقط اون دوست نداشت زیاد حرف بزنه...
تقریبا دو یا سه روز در هفته طرفای عصر به کافی شاپ میومد و یه قهوه و گاهی میلک شیک سفارش میداد.
پشت میز کنار پنجره میشست و شروع میکرد به نوشتن توی دفتر قهوه ای رنگ جلد چرمیش و کاغذای نازک کاهی دفتر رو پر از کلمات و جملاتش میکرد و نوشیدنیش رو مزه مزه میکرد.
مت از صحبتای جسته و گریختش با کریس فهمیده بود که اون یه نویسندس.
نویسنده نسبتا معروفی هم بود...
مت چندین بار داستانای کوتاهش رو تو ستون داستان روزنامه خونده بود و حتی یکی از کتاباشو از خود کریس هدیه گرفته بود.
مت به همونقدر دوستی اکتفا میکرد چون اهل فضولی و سرک کشیدن تو کار بقیه نبود.
برای همین هروقت کریس به بار میومد لبخند گرمی تحویلش میداد و گاهی باهاش گپی میزد و هروقت هم که کریس میرفت با چشمای آبی براقش بدرقش میکرد.
شاید اون هم به اندازه کریس رازهایی داشت که نمیخواست کسی بفهمه....اون روز کریس بیشتر از همیشه تو کافی شاپ نشست.
توی کافه کسی جز کریس و مت نبود.
کریس بعد اینکه فنجون دوم قهوش رو تموم کرد برای لحظه ای خودکارشو روی میز گذاشت و برای چند لحظه از پنجره به پیاده رو خیره شد.
منظره بارونی شهر و مردمی که دنبال سرپناه میگشتن براش جذاب بود.
کریس هیچوقت نفهمید چرا مردم از بارون فرار میکنن در حالیکه زیباترین چیز بود...پس نگاهش رو از مردم و پیاده رو گرفت و به مت که داشت کتاباش رو تو قفسه کتاب پشت پیشخوان میچید نگاه کرد.
کریس:به نظرت یه عشق پرحرارت چطوری شروع میشه؟
مت کتابی که تو دستش بود رو محکم فشار داد
از کلمه عشق و هر حرفی که به این کلمه مربوط میشد نفرت داشت.با این حال نمیخواست کریس ناراحت بشه پس با وجود تمام خاطرات بدی که به ذهنش حجوم آورد کتابو توی قفسه قرار داد و چند ثانیه مکث کرد.
مت:نمیدونم...گاهی همه چیز اونطور که ما میخوایم پیش نمیره...
کریس:منظورت چیه؟
مت از پشت پیشخوان خارج شد و به سمت در رفت و پلاکارد کوچیکی که پشت در آویزون بود رو برعکس کرد تا کافی شاپ رو تعطیل کنه.
نفس عمیقی کشید و به سمت کریس برگشت.
مت:نمیدونم...تجربش نکردم.
یه بار عاشق شدم و به نظر من پرحرارت بود.شاید به نظر اون نبود چون بعد دو سال جدا شدیم.یعنی ولم کرد...
مت جمله آخرش رو با ترکیب حسرت و خشم گفت ولی نفرتی تو لحنش نبود...
یعنی با تمام بلاهایی که تو رابطه قبلیش سرش اومده بود...با وجود اینکه اون آدم باعث شده بود مت کارشو تو نیویورک تایمز رها کنه و برای سه سال تنها بمونه،باز هم نتونسته بود ازش متنفر شه اما دیگه از عشق متنفر بود...
کریس از این نظر تو نقطه مقابل مت قرار داشت...
اون عاشق عشق بود...عاشق داستانهایی که درمورد عشق مینوشت.اون شب وقتی کریس به خونه رفت کل شب رو بیدار موند و آبجو خورد و روی شخصیت جدیدش کار کرد.
کریس درمورد یه شخصیتی نوشت که اگه تو دنیای واقعی میدید قطعا عاشقش میشد...
کریس دقیقا میدونست شخصیت داستان جدیدش چه شخصیتی داره.
اون مهربون و جسور و پرشور و تاحدی پررو بود و لبخند شیرینی داشت...
کریس ساعت ها وقت صرف کرد تا چهره شخصیتش رو توصیف کنه اما نمیتونست.
دقیقا میدونست چی میخواد اما نمیتونست...
موهای قهوه ای روشن...یا تیره؟شاید خرمایی...
چشمای آبی...نه...چشمای لاجوردی...فیروزه ای...یه چیزی بین سبز و آبی...
کریس دقیقا میدونست چی مد نظرشه...
اما نمیتونست توصیفش کنه.
ولی میتونست حس کنه که عمیقا شیفته این شخصیت خیالی شده بود.
این شخصیت خیالی چیزی بود که میتونست بهش آرامش بده....خب اینم از پارت اول که نسبتا طولانی هم بود (:
هنوز نمیدونم داستانم میگیره یا نه ولی امیدوارم بگیره....
ده نفر بخونن پارت بعدیو میذارم
لاو یو♡
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...