کاور عکس داداشیای گوگولیه زمانی که توله ای بیش نبودن😂😂😂بریم سراغ این پارت (:
________________________________________
#Part5
تام نگاهی به دوروبر خونه انداخت و لبخندی زد.
تام:خونه قشنگی داری...شبیه خونه های دهه شصته.
کریس درو پشت سرش بست و در حالی که داشت کاپشنش رو در میاورد لبخند زد.
کریس:آره خب...یه جورایی از تکنولوژی مدرن بدم میاد.
کاپشنش رو از جالباسی آویزون کرد و به سمت اتاق خوابش رفت تا ماگ قهوش رو که تو اتاق جامونده بود برداره.
وارد اتاقش شد و با دیدن لیام که روی تختش خواب بود نفسش رو با کلافگی فوت کرد.کریس:تو آدم نمیشی...
با صدای آرومی زمزمه کرد و به سمت تخت رفت و جوری که لیام بیدار نشه پتو رو روش کشید.
مهم نبود که لیام ۲۷ سالش شده بود،هنوز برای کریس یه بچه پنج ساله بود که باید گندکاریاشو جمع میکرد.تام:فکر کردم گفتی همش میزنید تو سروکله هم...
کریس با شنیدن صدای آروم تام برگشت و به تام که تو چارچوب در ایستاده بود نگاهی انداخت.
لبخندی زد و ماگش رو برداشت و از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخونه رفت.کریس:آره خب...ولی این باعث نمیشه همدیگرو دوست نداشته باشیم...قهوه میخوری؟
تام سری به نشونه تایید تکون داد و پشت سر کریس وارد آشپزخونه شد.
تام:هنوز برام عجیبه که کریس همسورث منو به خونش دعوت کرده.
کریس لبخندی زد.
کریس:بیخیال...باراک اوباما که نیستم.تام لبخند پررنگ تری زد و نگاهی به عکسای کریس و لیام روی یخچال انداخت.
تام:تو و برادرت خیلی بهم نزدیکین آره؟
کریس دوباره خندید.
کریس:اینکه انقدر سوال میپرسی برام جذابه....
تام حس کرد کمی سرخ شده؛شاید واقعا داشت فضولی میکرد اما نمیتونست از کنجکاوی دست برداره.
تام:آخه فقط با برادرت عکس داری.کس دیگه ای تو عکسای رو دیوار نبود...معذرت میخام که پرسیدم.
کریس ماگ های پر قهوه رو روی میز قرار داد و روی صندلی روبروی تام نشست.
کریس:نه...ایرادی نداره.فقط یه داستان خیلی طولانیه.
تام:من عاشق داستانای طولانیم.کریس نفسی کشید و به ماگ قهوه اش زل زد.
نمیدونست چرا اما حس میکرد حرف زدن با تام بهش آرامش میده...اما واقعا تعریف کردن داستان زندگیش واسه مردی که چند ساعت بود باهاش آشنا شده بود و دست برقضا شبیه شخصیت داستان جدیدش بود کار درستی بود؟
کریس متوجه شد قبل از این که بتونه به این سوال جواب بده شروع کرده به حرف زدن...
کریس:خب...پدرمون یه بیزینس من بود و خط تولید لباس داشت...زندگیمون عالی و مرفه بود تا وقتی که من ۱۲ ساله شدم.بعدش پدرم ورشکست شد و کلی قرض بالا آورد.دقیق یادم نیست اما یادمه که شنیدم تو کار قاچاق مواده...بعدش مرد و بهمون گفتن خودکشی کرده...
مامانم نتونست دووم بیاره پس ولمون کرد و رفت و منو لیام رفتیم پیش عموم...کریس کمی مکث کرد...اولین باری بود که داشت این داستانو تعریف میکرد و براش سخت بود.
کریس:لیام از عموم متنفر بود چون لیام بچه شیطونی بود و عموم کتکش میزد...اون همش شش سالش بود...
هنوز صدای گریه های لیام وقتی از زیر کتکای عموش فرار میکرد تو گوش کریس بود.
کریس عادت داشت لیامو بغل کنه و براش قصه بگه تا آروم شه ولی تحمل گریه های لیام براش سخت بود...
کریس نمیتونست ادامه بده و تام هم اینو متوجه شد.
دستشو روی دست کریس گذاشت و آروم زمزمه کرد.تام:متاسفم...نباید میپرسیدم.
کریس با حس گرمای دست تام روی دستش سرشو بالا آورد و به تام خیره شد.
کریس:بهت که گفتم...یه درامای لعنتیه...
تام سرشو تکون داد...الان درک میکرد که چرا اون دوتا برادر بهم وابستن.
کریس بی نهایت جذاب بود و معلوم بود که بی نهایت دوست داشتنی و مهربونه اما عمیقا شکسته بود و تام با نگاه کردن بهش اینو میفهمید.
تام نمیدونست چرا،اما دوست داشت کریس اون شب خوشحال باشه.تام:میخوای یه فیلم ببینیم؟
کریس سرشو تکون داد و تام با خوشحالی از جاش بلند شد.
تام:عالیه...من انتخاب میکنم زود بیا...
کریس به تام که از آشپزخونه خارج شد نگاهی انداخت؛هنوزم به نظرش احمقانه میومد که اسرار زندگیشو به یه غریبه گفته بود.
کریس با خودش فکر کرد: "این زندگیته نه داستان عاشقانه ای که می نویسیش کریس."اما احتمالا احمقانه تر از کار کریس کار تام بود...
دقیقا به اندازه شخصیت داستان کریس جسور بود،اونقدر جسور که دعوت یه نویسنده غریبه رو قبول کرده بود و الان میخواست با اون غریبه فیلم ببینه.با این حال اون شب اون دوتا کنار هم روی کاناپه نشستن و فیلمی که تام انتخاب کرده بود رو تماشا کردن اما فیلم اونقدر طولانی بود که هردو خوابشون گرفت.
تام سرشو به شونه کریس چسبوند و خمیازه کشید.کاملا مشخص بود که بین خوابو بیداریه.
کریس نگاهی به تام انداخت و دماغشو به موهای فرفریه تام چسبوند و بو کشید و با خودش زمزمه کرد:لعنتی بوهاش بوی نارگیل میده...به نظر نمیومد تام متوجه شده باشه چون کم کم چشماش بسته شد.
کریس کنترل رو برداشت و تیوی رو خاموش کرد.
دلش نمیومد تام رو بیدار کنه...
حدود چند دقیقه کریس بی حرکت موند و فکر کرد:"این که یه مو فرفری نارگیلی سرشو به شونم تکیه داده و خوابیده واسه دیدار اول زیادی صمیمانه نیست؟"ولی نهایتا کریس بیخیال احساسات ضدونقیضش شد.
بعد از مدتها احساس سبکی و آرامش میکرد و همین کافی بود،پس سرشو روی سر تام گذاشت و چشماشو بست...
________________________________________این پارت خیلی احساسی بود میدونم(:
ممنون که خوندین💙
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...