خیابون های منهتن همیشه پر جنب و جوش بودن و فروشگاه های اونجا تا نصف شب هم باز بودن.
این موقعیت مناسبی برای سب و استیو بود...چون ساعت تقریبا ۱۱ شب بود و اون دوتا هنوز مشغول جر و بحث سر لباس تو یکی از مراکز خرید بزرگ منتهن بودن...-نه...
سب اخمی کرد و با سماجت پرسید...
سب:چرا نه؟
استیو نفسش رو با حالت کلافه ای بیرون داد.
استیو:ده تا لباس مشکی داری...محض رضای خدا میشه بیخیال این رنگ شی؟
سب شونه بالا انداخت.
سب:خب این یقه اسکیه مشکیه...یقه اسکی ندارم.
استیو:برشم داری نمیذارم بپوشیش.
استیو گفت و مشغول بررسی یکی از لباس ها شد...یه بلوز سفید با راه راه مشکی.
سب که از دست دوست پسرش دلخور بود گفت...
سب:نمیتونی اونو بپوشی...
استیو نیم نگاهی به سباستین انداخت.
استیو:چرا؟
سب جسورانه جواب داد...
سب:چون خطاش افقیه و باعث میشه چاق به نظر بیای.
استیو کوتاه خندید...
استیو:اوه چه جالب...ولی اونی که اگه لباس خط دار افقی بپوشه چاق به نظر میاد من نیستم،تویی.
سب چشماشو چرخوند.
سب:نه تویی...من خیلیم لاغرم.
استیو دستش رو به صورت سب نزدیک کرد و با انگشت اشارش لپ سب رو به سمت داخل فشار داد.
استیو:مطمئنی؟
سب با حرص دست استیو رو پس زد.
سب:خدایا...تو مثل یه بچه ۵ ساله میمونی...
استیو شونه ای بالا انداخت.
استیو:اوکی...پس بهتره برم اون طرف فروشگاه و یه ویبراتور و یه حلقه بخرم تا بفهمیم بچه کیه...موافقی؟
سب نفس عمیقی کشید و بازوی استیو رو گرفت و به سمت دیگه پیشخوان کشوند...
سب:ترجیح میدم تنها حلقه ای که میخری حلقه نامزدی باشه.
و به همین سادگی انرژی استیو تونست روی سباستین هم اثر بذاره.
اونا باهم تو مرکز خرید چرخیدن و طوری خندیدن که انگار بهترین روز زندگیشونه...
خندیدن و خرید کردن و بعد قدم زنان تا سر خیابون رفتن و یه اتاق خوب تو یه هتل خوب گرفتن.سب و استیو میدونستن که باید زودتر دست به کار شن و سب میدونست که هرچه سریع تر باید اون سیستم مزخرف رو هک کنه ولی اونقدر دلتنگ هم بودن که تصمیم گرفتن کارشونو یکی دوساعتی به تعویق بندازن...
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...