و خداوند فرمود:بگذار برادران همسورث را بیافرینم ملت دست به صابون شوند....
اصلا کاورو حال کنید انقد جذابیت ممکنه؟
راستی گایز هنوز پارت دومیم پس مونده تا وارد دل داستان بشیم...
ب نظرتون پارتارو کوتاه تر کنم یا همین خوبه؟تو کامنتا بگید...
خب دیگه بریم سراغ پارت دوم..._____________________________________________
صبح روز بعد بارون هنوز بند نیومده بود و هوا ابری بود.
کریس تقریبا بیدار شده بود و صدای آرامبخش بارون رو میشنید ولی دلش نمیخواست از رو تخت بلند شه،برای همین چشماش رو محکمتر بست...انگار میخواست به خودش تلقین کنه که هنوز خوابه.
غلتی روی تخت زد و بالشش رو توی بغلش کشید.
ترجیح میداد اون روز توی تختش بمونه و به شخصیت داستان جدیدش فکر کنه.
تازه میخواست به چشمای آبی یا سبز یا لاجوردی یا فیروزه ای شخصیتش فکر کنه که صدای نسبتا بلند کوبیده شدن در باعث شد رشته افکارش پاره شه.
چشماش رو باز کرد و نفس عمیقی کشید که تو همین حین صدای بلند لیام رو شنید.
لیام:کریس...پاشو اون کون قشنگتو بیار اینجا صبحونه بخوریم.
کریس با اخم روی صورتش از روی تخت بلند شد و دستی به موهاش کشید.
هیچوقت نتونست به لیام یاد بده که انقد ناگهانی نیاد تو خونش و آرامششو بهم نزنه.
با قدمای سست از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخونه رفت.
نگاهی به لیام انداخت که مثل موش آب کشیده شده بود و داشت وسایلو از یخچال درمیاورد.کریس واقعا داشت کفری میشد.
کریس:لیام با لباسای خیس تو آشپزخونه من واینسا لعنتی...انقدم کره بادوم زمینی منو انگشت نکن...آدم نمیشی نه؟
لیام اخمی کرد و انگشت کره ایش رو از دهنش بیرون آورد.
شیشه کره بادوم زمینی و مربارو روی میز گذاشت و به کریس نگاهی انداخت.
لیام:بهت خوبی نیومده آره؟اومدم باهات صبحونه بخورم.
کریس سری تکون داد و پشت میز نشست.
کریس:لابد باید ازت تشکر کنم....امبر کجاست؟
لیام شونه بالا انداخت و ماگای پر قهوه رو روی میز قرار داد و روی صندلیش نشست.
لیام:صبح رفت؛قراره چندتا فتوشوت جدید بگیرن.
کریس سری تکون داد و برای چند لحظه برادر کوچیکش رو برانداز کرد.
کریس خوب میدونست لیام چقدر عاشق امبره.
امبر دوست دختر لیام بود و اونا به نظر باهم خوشحال بودن ولی کریس چندان موافق رابطشون نبود چون از نظرش امبر دختر مناسب لیام نبود.
امبر یه مدل معروف بود و لیام بیش از حد خجالتی...
هیچوقت نمیتونست امبرو تو مراسما همراهی کنه و همیشه خدا از فلش دوربینا و پاپارازیا متنفر بود.
کریس با وجود تمام کله شقی های لیام عاشق برادرش بود.
البته اختلاف اون دوتا برادر در حد شوخی بود چون اونا به غیر از ظاهرشون از نظر شخصیتم شبیه هم دیگه بودن.
لیام یه ورژن آپدیت شده از کریس بود...
کریس معتاد قلم و کاغذش بود و لیام معتاد گیم ها و کامپیوترش.
لیام تو شرکت راک استار گیمز(یه کمپانی معروف گیم سازی) به عنوان یه تستر گیم کار میکرد.
کریس از تکنولوژی متنفر بود و عقیده داشت گیمر بودن شغل محسوب نمیشه.
کریس عاشق چیزای کلاسیک بود...داستان هاشو به جای لپ تاپ توی دفتر مینوشت و عاشق آهنگای قدیمی الویس پرسلی و لد زپلین بود.کریس هنوز تو فکر رابطه لیام و امبر بود که لیام
کمی خم شد و دفتر کریسو که هنوز روی میز بود برداشت.
لیام:واو...داری یه داستان جدید مینویسی؟
کریس ماگ قهوه اش رو برداشت.
کریس:آره....
لیام دفتر قهوه ای رنگ رو باز کرد و بلافاصله ابروهاشو تو هم کشید شروع کرد به نق زدن.
لیام:باید بگم خطت افتضاحه...چرا تو لپ تاپ تایپ نمیکنی؟خیلی بهتر میشه....
کریس اخمی کرد و دفترش رو از دست لیام چنگ زد.
کریس:لیام خفه شو...حوصلتو ندارم.
لیام دلیل دوری کریسو از تکنولوژی نمیفهمید اما حدس میزد بخاطر این باشه که کریس قبلا یه ارتشی بوده و حدود چهار سال تو عراق خدمت کرده بود...هرچی باشه جنگ آدمو خسته و افسرده میکنه؛پس به جای بحث کردن کوتاه اومد...
لیام:باشه باشه...حالا درمورد چی هست؟
کریس یه جرعه دیگه از قهوش مزمزه کرد.
کریس:هنوز دقیق نمیدونم.
چند ثانیه مکث کرد و دوباره نگاهی به برادرش انداخت و ادامه داد.
کریس:میخوای بگی اومده بودی فقط صبحونه بخوریم؟
لیام دستی به موهاش کشید...کریس اونو خوب میشناخت.
لیام:خب...فکر کردم خوبه باهات صحبت کنم.حس میکنم رابطم با امبر یه جوری شده.یعنی ما عاشق همیم ولی خب اون همش یا سرش تو گوشیشه یا سرگرم کارش...
گمونم منم همش درگیر گیمم.
هروقت حرفمون میشه اون با گوشیش آروم میشه من با گیم...
کریس نفس عمیقی کشید و به لیام خیره شد.
این چیزی بود که اشتباه بود.
از نظر کریس دونفر تو یه رابطه باید اونقدر نزدیک باشن که همدیگرو آروم کنن...
کریس مطمئن بود اگه اون چشم فیروزه ای جسور رو داشت نمیذاشت با گوشی یا گیم آروم شه...قطعا خودش آرومش میکرد._____________________________________________
ممنون خوندین...اندکی ووتا بالاتر برن پارت سومو میذارم♡
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...