ببخشیخد که دیر شد...کلی درگیری داشتم متاسفانه☹
با وجود درس و دانشگاهو اسباب کشی این پارت طولانیو نوشتم...پس لطفا این پارتو با ووتاتون مستحفیض(🤔)کنید تا پارت بعدیو زود آپ کنم.
دوستون دارم❤
_____________________________________________
استیو نهایت تلاشش رو کرد که اهمیتی به صدای زنگ بلند گوشیش نده...ولی بالاخره صبرش تموم شد؛دستش رو بلند کرد و گوشیش رو از روی میز کنار تخت برداشت و درحالی که هنوز چشماش بسته بود انگشتش روی اسکرین کشید.
با قطع شدن صدای زنگ نفس راحتی کشید و گوشیو روی میز گذاشت و روی تخت غلتی زد و چشماشو تا نیمه باز کرد.
سب طبق عادت همیشگیش زیر لحاف خزیده بود و لحافو روی سرش کشیده بود.
استیو اخمی کرد و دستش رو زیر لحاف برد و غر زد...استیو:کجا قایم شدی تو.
استیو گفت و از زیر لحاف،دستش رو داخل موهای پرپشت و بلند سب فرو برد و کمی موهاش رو کشید تا توجه سب رو جلب کنه.
زیاد طول نکشید که صدای "آخ" سب بلند شد و باعث شد که استیو لبخندی از سر رضایت بزنه.
سب سرش رو از زیر لحاف بیرون کشید و در حالی که موهای تیرش کاملا به هم ریخته بود،با چشمای نیمه باز به استیو خیره شد.
سب:گاد...بذار یکم بخابم...
و دوباره سرش رو روی بالش گذاشت.
هرچند شب قبل پرده هارو نکشیده بودند،اما چون پنجره ها روبه ضلع جنوبی بودن نور خورشید اتاق رو روشن نمیکرد و همین باعث میشد هر دو اونا بخوان بیشتر بخوابن.
استیو کوتاه خندید و با پشت انگشتاش گونه سب رو نوازش کرد.
استیو:فکر کنم الانه که از بخش خدمات بیان...نمیخوای لباس بپوشی؟
سب چشماشو باز کرد و چند ثانیه به استیو خیره شد...لعنتی...تقریبا کاملا یادش رفته بود که تو خونشون نیستن.
سب چند ثانیه تامل کرد و بعد لحاف رو کنار زد و با عجله از روی تخت بلند شد.
سب:لعنتی...جلسه داشتیم.
استیو دستش رو زیر سرش گذاشت و با بیخیالی تمام مشغول تماشای سباستین شد...
سب با عجله به سمت دستشویی رفت تا صورتشو بشوره و مسواک بزنه.بعد حدود پنج دقیقه از دستشویی خارج شد و به سمت لباس هاش رفت که کنار تخت روی هم کپه شده بودن.
استیو هنوز هم با بیخیالی تمام به دوست پسرش خیره شده بود که داشت با عجله لباس هاش رو میپوشید...با دیدن ابروهای در هم رفته سب،موقع پوشیدن شلوارش لبخند عمیقی از سر رضایت زد.
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...