هرچند ووتا نسبت به سینا کمه ):
ولی عایم استیل هییر...ببخشید که دیر شد چون بداهه مینویسم هرچی به اوج نزدیک تر میشیم نوشتن سخت میشه😑
راستی نمیدونم چند نفر تو کانالم هستن ولی اگه موافق باشید میتونید تو اونجا هم راجع به داستان نظر بدین
آیدی چنلم چندبار دادم ولی بازم میدم: @BelovedAndGod
_____________________________________________
دیوید:یعنی هیچی از اون حادثه یادت نمیاد؟
لیام پلکاشو روی هم فشار داد و سعی کرد دردی که توی سرش پیچیده رو آروم کنه.
دیوید نفس عمیقی کشید و به صندلیش که با فاصله کمی از تخت لیام قرار داشت تکیه داد و نگاهی به لیام انداخت؛لیامی که از یک قدمی مرگ برگشته بود.
سرمش تقریبا رو به اتمام بود و کبودی های صورتش کمتر شده بود،ولی هنوز هم رنگش مثل گچ سفید بود.
دیوید نمیخواست به لیام فشار بیاره...خوب میدونست که اگه این بار هم قدم اشتباهی برداره کریس قطعا میکشتش.
خوب یادش بود که ۵ روز قبل وقتی به کریس اطلاع دادن و کریس خودشو به بیمارستان رسوند چه حالی داشت...
خوب یادش بود که اگه استیو و تام نبودن،کریس اونقدر گلوش رو فشار میداد که نفسش قطع شه.
خوب یادش بود که کریس و چارلی چه درگیری شدیدی تو سالن بیمارستان داشتن.
دیوید با یادآوری اتفاقاتی که افتاده بود نفس عمیقی کشید.
دو روز اول تا وقتی که لیام به هوش بیاد برای همشون مثل جهنم بود.
به محض هوش اومدن لیام،سیر سوالات کوفتی و مزخرف دکتر ها شروع شده بود...اسمت چیه؟چند سالته؟تو چه سالی هستیم؟
لیام هم با جواب دادن به سوالات خیال همرو راحت کرد و نشون داد که مثل فیلما حافظش رو از دست نداده...
تنها سوالی که نمیتونست بهش جواب بده این بود: "چه بلایی سرم اومده؟"به نظر نمیرسید که لیام چیزی از حادثه یادش مونده باشه.
تنها چیزی که یادش مونده بود این بود که سوار ماشین رابط پابلو شده بود تا باهم صحبت کنن؛بعد از اون یه حفره سیاه تو خالی تو ذهنش بود...خلا مطلق،بی هیچ خاطره ای.دیوید:هرچی یادت بیاد کمکمون میکنه لی.
لیام:این بار هزارمه...من سوار ماشین اون عوضی شدم و بعدش چشامو باز کردم و دیدم اینجام.همین...
لیام گفت و دستشو روی باند پیچی دور سرش کشید.حس میکرد سرش داره تیر میکشه.
دیوید نفسی کشید و سری به نشونه تایید تکون داد.
دیوید:امروز مرخص میشی...کریس اصرار داره که پیش خودش باشی.
لیام جوابی نداد.
کمی خودش رو از روی تخت بلند کرد و به تخت تکیه کرد.
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...