اون خونه جنگلی تا مدتی برای کریس یه موهبت بود...
نه خط تلفنی وجود داشت،نه اینترنت و نه حتی موبایل آنتن میداد.همچین مکانی برای کریس بهشت محسوب میشد.
در مورد سب و استیو این مسئله صدق نمیکرد اما هرچند که از نبود اینترنت کلافه بودن،هرجور که شده بود سعی میکردن سر خودشونو گرم کنن و به این مشکل توجهی نکنن.
تام و لیام هم اونقدر درگیر مسائل و موضوعات پیش اومده بودند که توجهی به مشکل نبود اینترنت نداشتن.ولی با پیش اومدن مسئله ردیابی اون ماشین قدیمی و هک کردن اطلاعات اداره مارشال ها مسئله ی اینترنت برای همه،حتی برای کریس مهم و حیاتی شد.
سب برای هک کردن اون سیستم نیاز به اینترنت داشت و این یعنی مجبور بودن به شهر برن.
تصمیم گرفته شد که روز بعدی سباستین همراه استیو به یه کافی نت تو مرکز شهر بره و کارشو انجام بده،ولی برنامشون با اتفاقی که روز بعد افتاد به کلی تغییر کرد.
ساعت ۷ عصر روز سه شنبه بود و سب،استیو،تام و کریس توی هال نشسته بودن تا درمورد کارایی که قرار بود انجام بدن صحبت کنن و لیام برای خرید به شهر رفته بود.
بارونی که باریده بود باعث شده بود که هوای پاییزی،خوب و خنک و معطر باشه.
تام پنجره رو باز گذاشته بود که این هوای خوب حالشونو عوض کنه،اما اون روز به ظاهر خوب و آروم نتونست جلوی اتفاقات غیر مترقبه رو بگیره...لیام مثل یه گلوله آتشین وارد خونه شد،درو پشت سرش کوبید و با صدای بلندی که توجه همرو جلب کرد گفت...
لیام:باید بریم.
تام نگاهش رو مستقیم به لیام دوخت.
تام:کجا بریم؟
لیام کیسه های خریدو روی زمین انداخت و به سمت طبقه بالا دویید.
لیام:عجله کنید...دیدم که دارن تعقیبم میکنن.فعلا کاری کردم گمم کنن اما شک ندارم که پیدامون میکنن.
با شنیدن این خبر برای چند ثانیه نفس همه توی سینه حبس شد.
کریس اولین کسی بود که از سرجاش بلند شد.
کریس:منظورت چیه که تعقیبت میکردن؟
لیام از بالای پله ها با صدای بلند جواب داد...
لیام:تو جاده اختصاصی جنگل بودم که متوجه شدم دارن تعقیبم میکنن...نمیدونم از کجا پیدام کردن.
حدود نیم ساعت چرخ زدم تا بالاخره کاری کردم که گمم کنن.عجله کنید،اینجا دیگه امن نیست.سب نفسش رو با کلافگی بیرون داد.
سب:اگه داشتن تعقیبت میکردن و گمشون کردی یعنی نمیتونن پیدامون کنن...اینجا از هر جایی امن تره.
لیام در حالی که ساکش رو تو دستش گرفته بود با عجله از پله ها پایین اومد.
لیام:تو میتونی اینجا بمونی استن...من اینجا نمیمونم.
اونا میدونن ما تو جنگلیم چون تا نزدیکیای جنگل تعقیبم کردن.به نظرت چقدر طول میکشه که متوجه شن یه خونه جنگلی تو این جنگل کوفتی وجود داره؟
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...