Part 46

205 46 77
                                    

سلااااام
یکم از این کاور زیبا لذت ببرین 🥺💙
الله وکیلی الله و اکبر این همه جلال...
اگه نمیشناسید ایشونو بوید هلبروک هستن...تو چنل همرو باهاش صاف کردم 😂
خب دیگه بریم سراغ این پارت

ووت و کامنت یادتون نرههههههه ❤
_____________________________________________

شاید برای بقیه درگیر شدن با یه خانواده گنگستری خطرناک به اسم جفرسون آزاردهنده ترین چیز بود...خانواده ای که اونقدر تو خطرناک بودن شهرت داشتن که لقب "پابلو" رو بهشون داده بودن،ولی هیچ چیز به اندازه یه سفر هوایی استیو رو آزار نمیداد...در واقع اصلا استیو فقط نگران سوار شدن به هواپیما بود و هیچ ترسی از جفرسون،پابلو یا هر عوضی دیگه ای نداشت.

به محض این که تام گفت که باید با هواپیما به پورتلند برن استیو شروع کرد به غر زدن...ولی میدونست که چاره دیگه ای ندارن؛اگه میخواستن از پنسیلوانیا تا پورتلند با ماشین برن،بایستی حدود دو روز تمام بدون وقفه رانندگی میکردن و با توجه به محدودیت زمانی این غیر ممکن بود.
پس هیچ چاره ای نبود...

صبح روز بعد کریس ماشین کلاسیک زیباش رو که تا به اون لحظه تنها چیزی بود که از پدرش بهش رسیده بود رو به پارکینگی که نزدیک هتلشون بود سپرد و مبلغ نگه داری از ماشین به مدت یک ماه رو پرداخت کرد و بعد دوباره سفر شروع شد...

خوشبختانه تام شب قبل تونسته بود به طور تلفنی ۴ تا بلیط هواپیما به مقصد پورتلند رزرو کنه.
وقتی به فرودگاه رسیدن متوجه شدن پرواز حدود ۴۰ دقیقه تاخیر داره و این فرصت خوبی برای استیو و سب بود که از بوفه برای پرواز طولانیشون خوراکی بخرن.هرچند استیو میدونست که قرار نیست به خاطر حالت تهوع شدیدش تو هواپیما چیزی بخوره ولی یه شیشه نوتلا،یه شیشه کره بادوم زمینی،یه بسته شکلات تخته ای و یه بسته آلبالوی خشک شده برای سب خرید.

تام احساس خستگی میکرد...در واقع تمام مدت فقط در تکاپو بود.فرمارو پر کرد،پاسپورتای بقیه رو گرفت و تحویل داد،کارت پروازارو تحویل گرفت،وقتی کریس رو صندلی خوابش برد روشو کشید و به استیو و سب که تو فرودگاه پرسه میزدن تایم پروازو یادآوری کرد...
وقتی راس ساعت ۹ و ۲۰ دقیقه صبح هر ۴ نفر روی صندلیاشون نشستن تام بالاخره نفس راحتی کشید و گفت...

تام:آخیش...بالاخره راه افتادیم.

و چشماشو بست تا حداقل یکی دوساعتی استراحت کنه.

ولی این برای استیو که از هواپیما متنفر بود تازه شروع دردسر بود.

سب نگاهی به استیو انداخت که روی صندلی کنار پنجره نشسته بود.
قیافه استیو جوری بود که انگار سوار بر تانک چلنجر ۲ داشت به میدان جنگ میرفت و مرگش توی اون جنگ حتمی بود.

سب لبخند کمرنگی زد و پرسید...

سب:حالت خوبه عزیزم؟

استیو نفسش رو با حرص به بیرون فوت کرد.

Notes to youWhere stories live. Discover now