Part 12

461 120 71
                                    

سلام به همگی...
گایز لطفا ووت یادتون نره،ووتا کم شدن راستش اینجوری انرژی برا آپ کردن ندارم.
ممنون که حمایت میکنید♡

__________________________________________

تام با حس کردن گرمای لبای کریس روی گردنش لبخند کمرنگی زد و به آرومی سرجاش غلت زد؛هنوز خوابش میومد...

تام:کریس،اذیتم نکن...میخوام بخوابم.

کریس انگشتشو روی تیغه بینی تام کشید و آروم خندید.

کریس:پاشو برات صبحونه حاضر کردم،نمیخوای نیمرو بخوری؟

تام چشماشو باز کرد و به زیباترین مردی که تو عمرش دیده بود خیره شد.

تام:نخیر...من به هیچ وجه نمیخوام نیمرو سوخته بخورم.مخصوصا الان که کمر درد دارم...

کریس لب پایینشو داخل دهنش کشید تا جلوی خندش رو بگیره.

کریس:مطمئنی فقط کمردرد داری؟

تام اخمی کرد و بالشیو که کنار دستش بود رو برداشت و خیلی آروم به صورت کریس کوبید.

تام:از وقتی لیامو دیدی خیلی بی ادب شدیا...

کریس بلندتر خندید و دماغشو چین داد.
بالشو از دست تام گرفت و روی تخت گذاشت و پیشونی تام رو کوتاه بوسید و از روی تخت بلند شد.

کریس:باشه بیبی...انقد حرص نخور.امروز نمیری سر کار؟

تام لبخند پررنگی زد و بالشو توی بغلش کشید و به کریس که هنوز لخت بود خیره شد.

تام:نه...چون احتمالا نمیتونم روی صندلی بشینم.تو چی؟

کریس سعی کرد جلوی خندش رو بگیره.در قهوه ای رنگ کمدش رو باز کرد تا یه دست لباس انتخاب کنه.با دقت به لباس ها نگاه کرد و یه تیشرت طوسی و کت جین از داخل کمد در آورد.

کریس:یه سر میرم کافی شاپ تا مارکو ببینم،یه ساعت پیش زنگ زد و گفت میخواد ببینتم،منم تو کافی شاپ باهاش قرار گذاشتم...

تام لحافو بیشتر روی خودش کشید.

تام:خوبه...پس منم تا میای ناهار سفارش میدم،فکرشم نکن که امروز برات آشپزی کنم...

***

مارک ماشینش رو روبه روی کافی شاپ پارک کرد و نگاهی به کافه انداخت.سوییچو چرخوند و ماشین رو خاموش کرد و در ماشینو باز کرد و پیاده شد.
نفسی کشید و درو محکم بست،کریس مجبورش کرده بود مارک بعد از مدتها از دفتر کارش خارج شه و این خوب بود ولی مارک عجله داشت؛پس با قدمای بلندی به سمت کافه رفت و درو باز کرد و داخل شد.
نگاهشو اطراف کافی شاپ چرخوند و وقتی کریسو ندید با کلافگی نفسش رو بیرون داد و به سمت پیشخوان رفت و با آرومی با دستش به پیشخوان ضربه زد تا توجه مردی پشت بهش ایستاده بود رو جلب کنه.
مت بلافاصله به سمت پیشخوان برگشت و با آشناترین فرد زندگیش رو به رو شد.
مردی که روزی به خاطرش کل زندگیشو میداد...

Notes to youWhere stories live. Discover now