هلو اگن...من آمده ام وای وای
بچه ها ووت و کامنت یادتون نره (ساییدم اول هر پارت با این جمله میدونم،خودتون بفهمید چقد مهمه پس)و این که امتحانا شروع شدن واسه همین دیر آپ میکنم و وقت نمیکنم پارتای طولانی تر بنویسم ولی به خاطر شما آپ میکنم💙💙💙
امیدوارم خوشتون بیاد ❤
_____________________________________________
-تو داری زیادی سخت میگیری سبی...اونقدرام اوضاع بد نیست،اوکی؟
صدای استیو مزاحم خواب شیرین تام بود.
تام پلکاشو روی هم فشار داد و سعی کرد صدای کوبیده شدن در کابینت چوبی،برخورد قاشق فلزی به فنجون چینی و صحبت های استیو و سب رو نادیده بگیره،نیاز به استراحت داشت و واقعا دلش نمیخواست بیدار شه.سب:این جریان داره پیچیده تر میشه...اصلا نمیتونم بفهمم که چطور انقدر خونسردی.
استیو:تنها کسی که داره سکته میکنه تویی بلوبری...نگاه کن تام بعد یه سکس خوب چطوری گرفته خوابیده.
با این جمله،تمام اتفاقات دیشب از ذهن تام گذشت...تام بلافاصله از جا پرید و روی کاناپه نشست.نگاهی سرسری به خودش انداخت؛خوشبختانه پتو پشمی بدنش رو کاملا کاور کرده بود.
نفس راحتی کشید و نگاهی به سب و استیو انداخت که بهش زل زده بودن.تام لبخندی از سر ادب تحویلشون داد.
تام:صبح بخیر.
استیو متقابلا لبخند زد.
استیو:صبح بخیر پرینس چارمینگ.خوشحالم که تصمیم گرفتی بیدار شی هرچند مشخصه خسته ای.دیشب فوق برنامه داشتین؟
سب اخم محوی کرد و با ارنجش ضربه ای به بازوی استیو زد.
تام نفسی کشید و در حالی که پتو رو دوش پیچیده بود از روی کاناپه بلند شد.در حالی که با قدم های سستی به سمت اتاقشون میرفت تا لباس مناسبی بپوشه پرسید...
تام:کریس کجاست؟
سب نفس عمیقی کشید و جواب داد...
سب:یه ساعت قبل با لیام رفت...میخواستن از شهر یه سری خرت و پرت بخرن چون عملا هیچی واسه خوردن نداریم.
استیو نفسش رو با کلافگی بیرون داد.
استیو:با مامورای حرفه ای بریتانیاییمون هم تماس گرفتیم...تا عصر میان اینجا.
سباستین نیم نگاهی به استیو انداخت.
سب:چرا ازشون خوشت نمیاد؟
استیو:چون کاری از پیش نمیبرن.
استیو کوتاه توضیح داد...
تو دنیای استیو مسائل به همین سادگی بود.
هر مشکلی راه حلی داشت،آدمای نامناسب و راه حل های نامناسب هم جایی تو زندگی استیو نداشتن.
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...