Part 60

158 25 19
                                    

خونه ی پدرو تو محله استاتن آیلند قرار داشت که نسبت به بقیه جاهای نیویورک آروم‌تر بود.
منطقه استاتن آیلند به خاطر فاصله تقریباً زیادی که از بقیه محله‌های نیویورک داشت و به‌خاطر دارا بودن کمترین میزان جمعیت بین پنج محله شهر نیویورک، به «محله فراموش شده» بین اهالی نیویورک شهرت داشت و این اسم به خوبی برازنده‌اش بود.
اون‌جا فراموش شده، آروم و کمی هم قدیمی بود.
میشد گفت که سبک خونه‌های بعضی از خیابون‌های اون محله هنوز هم مثل دهه هفتاد بود.
بعضی از خونه‌ها کوچیک و معمولی، و بعضی دیگه نسبتا بزرگ تر و مجلل تر بودن.

خونه پدرو بر خلاف تصور بقیه، یه قصر نبود. اون خونه با وجود نمای سنگی و پنجره های بلندش، و برخلاف عمارت سیاتل چندان بزرگ و مجلل نبود. یه‌ خونه‌ی ویلایی ساده و نسبتا بزرگ بود. در واقع اون خونه اولین خونه‌ای بود که پدرو خریده بود، براش ارزش معنوی زیادی داشت و برای همین هم هیچوقت اون‌جا رو نفروخته بود.
اصلا چرا باید اونجا رو می‌فروخت؟ اون خونه نماد آغاز تبدیل شدنش به کسی بود که صفر تا صدش رو با زحمت زیاد ساخته بود.

پدرو و اسکار عاشق اون خونه بودن، اون‌جا خونه‌ای بود که وقتی تو نیویورک اقامت داشتن مدتی اون‌جا باهم هم‌خونه بودن، خونه ای که همه چیزش ترکیب سلیقه هر دو تاشون بود.
کتاب‌های مورد علاقه پدرو تو شلف‌های کتابخونه، گیتار مورد علاقه اسکار که با جمع کردن پول‌هاش خریده بود، تفنگ شکاری‌ای که همیشه باهاش تمرین میکردن، کالکشن فیلم‌های هالیوودی قدیمی، همه و همه هنوز اون‌جا بودن.
چه‌طور میتونستن خونه قدیمی زیباشون رو دوست نداشته باشن؟
اون خونه در کل سه تا اتاق خواب داشت که در واقع برای یه خونه ویلایی تو اون منطقه کمی کوچیک حساب میشد، ولی گرم و نرم و صمیمی و مهم تر از همه، امن بود.

کریس و تام به یکی از اتاق ها رفتن. چون کریس زیاد حالش خوب نبود و هنوز نیاز به استراحت داشت.

تام در اتاق رو باز کرد و به کریس کمک کرد که داخل اتاق بشه. کریس دستش رو از دور شونه تام باز کرد.

کریس: میتونم وایسم...

تام در اتاق رو بست و نگاهی به کریس انداخت.

تام: بدجوری نگرانم کردی.

کریس چند قدمی به سمت پنجره برداشت و پنجره رو باز کرد. قدم‌هاش سست و ضعیف بود، اما میتونست وایسته و راه بره، و این نشونه خوبی بود.

کریس: بدتر از این‌ها هم دیدم. نگران نباش.

تام: ممنون که گفتی، دیگه نگران نیستم.

تام با اخم گفت و روی تخت نشست. مشخص بود که اوقات تلخی رو‌ گذرونده و ابدا نمیخواد نقش آدم‌های قوی و شکست ناپذیر رو بازی کنه.

کریس کنار تام روی تخت نشست و‌ نگاهش رو به نیمرخ تام دوخت.
حالا که دقیق نگاه میکرد متوجه میشد که موهای تام بلندتر شدن. بلندتر شدن موهاش باعث میشد که فر‌های موهاش بیشتر خودشون رو نشون بدن.
کریس ناخواسته با دیدن این صحنه لبخندی زد و به نرمی دستش رو بین موهای تام کشید.

Notes to youWhere stories live. Discover now