سلام به عشقولای خودم💙
بابت تاخیر عذر میخوام سرم خیلی شلوغ بود و نوشتن این پارت برام سخت بود.
ووت یادتون نره،اگه انتقادیم داشتین تو کامنتا بگید.__________________________________________
تام لب پایینشو به آرومی گاز گرفت و در حالیکه مشغول تماشای کریس بود سعی کرد نخنده.
کریس که داشت گوجه فرنگی هارو خورد میکرد زیر چشمی نگاهی به تام انداخت...کریس:هی...اینجوری نگام نکن.باور کن من آشپز خوبیم.
تام:آره عزیزم میدونم...فقط لطفا بذار مرغو من آماده کنم.
کریس ناشیانه گوجه فرنگی هارو توی ماهیتابه ریخت.
کریس:چرا؟فکر میکنی من نمیتونم؟
تام:البته که میتونی...تو یه آشپز فوق العاده ای فقط میخوام کمکت کنم.
کریس شونه ای بالا انداخت و چاقو رو روی تخته آشپزخونه قرار داد.
کریس:عالیه،پس من میرم آماده بشم چون یکم بعد میرسن...
تام لبخندی زد و سری تکون داد.کریس از آشپزخونه خارج شد و به سمت اتاق رفت.
تام به گوجه فرنگی هایی که عملا له شده بودن نگاهی انداخت و آروم خندید.
بالاخره با هر زحمتی بود تام تونست گند کاری های کریسو جمعو جور کنه و از اینترنت دستور پخت مرغ کولایی رو پیدا کنه و شام درست کنه.
تام کم کم داشت یاد میگرفت که چطور آشپزی کنه چون کریس تو آشپزی افتضاح بود و تام باید شکم دوست پسرشو نجات میداد.حدود دو ساعت بعد تام،کریس و امبر و لیام دور میز شام نشسته بودن و مشغول شام خوردن بودن.
لیام از اینکه برادرش با تام رابطه داشت خوشحال بود و تام هم از مصاحبت با لیام که پسر مهربون و سرخوشی بود لذت میبرد.
لیام در حالیکه مشغول جوییدن غذاش بود به تام نگاهی انداخت.لیام:خوشحالم بالاخره یکی پیدا شد که کریسو از شر اون غذاها نجات بده.تام سعی کن یادش بدی از گوشی و کامپیوترم استفاده کنه.
کریس اخمی ساختگی کرد.
کریس:من نیازی به تکنولوژی ندارم.
لیام:البته که نداری غار نشین...
امبر در حالیکه مشغول بریدن رون مرغ داخل بشقابش بود لبخند زد.
امبر:خب...تام...کریس با تو درمورد بچگیاش حرف میزنه یا مثل لیام طفره میره؟
تام به صندلیش تکیه داد و لقمش رو به کمک آب قورت داد و نفسی کشید.
تام:نمیدونم...من زیاد اهمیت نمیدم.
امبر کارد و چنگالش رو توی بشقابش گذاشت.
امبر:هی...کامان...دوس نداری عکسای بچگیه دوس پسرتو ببینی؟یا بفهمی کجا بزرگ شده؟
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...