Part 30

380 74 52
                                    

نزدیک غروب بود و تام هنوز بی هدف روی کاناپه دراز کشیده بود.
اونقدر احساس ضعف میکرد که حوصله شام درست کردن نداشت،حتی دیگه حوصله نداشت که نقاشی بکشه یا کتاب بخونه...بی هدف روی کاناپه دراز کشیده بود و به عقربه های ساعت خیره شده بود که تیک تاک میکردند و به آرومی مسیرشونو روی صفحه دایره ای سفید رنگ ساعت طی میکردند...
تام عمیقا دلتنگ حس کردن دستای کریس شده بود،دلتنگ نوازش هاش و دلتنگ فرو بردن دستش لای موهای بور و نرم کریس...

مشکل اینجا بود که تام نمیخواست برای آشتی کردن پیشقدم شه.البته تام به غرور توی رابطه اعتقادی نداشت،ولی از این که کریس حرف رفتن و کات کردن رو پیش کشیده بود عصبی و دلخور بود...

صدای چرخیدن کلید داخل سوراخ قفل تام رو به خودش آورد،تام برای چند لحظه نگاهش رو از ساعت دیواری گرفت و به در نگاهی انداخت اما از سرجاش تکون نخورد،اونقدر انرژی نداشت که بتونه از سرجاش تکون بخوره.
تام مطمئن بود ضعف و بی حالیش به خاطر اینه که از صبح به جز دو ماگ قهوه چیزی نخورده...نفس عمیقی کشید و چشماشو بست،اینجوری ممکن بود کریس فکر کنه که خوابه...

کریس درو پشت سرش بست و نگاهی به اطراف خونه انداخت.چراغ رو روشن کرد و در حالی که کت چرمی قهوه ای رنگش رو از تنش درمیاورد گفت...

کریس:استیو و سب خونه نیستن؟

تام توی دلش به خودش لعنت فرستاد،مشخص بود که کریس متوجه میشه خواب نیست...
تام با کلافگی نفسش رو فوت کرد و در حالی که هنوز چشماش رو بسته بود جواب داد...

تام:نه.

کریس نفسی کشید و بدون این که حرفی بزنه با قدم های سنگینی به سمت دستشویی رفت تا دستاشو بشوره‌؛وارد دستشویی شد و بعد این که آبی به صورتش زد به خودش توی آیینه نگاهی انداخت و موهاش رو که در اثر وزش باد بهم ریخته بود،با دست مرتب کرد و از آشپزخونه خارج شد...نگاهی به تام انداخت که هنوز روی کاناپه دراز کشیده بود.

کریس مطمئن نبود که تا کی میشه این جو سنگین رو تحمل کرد،اما نمیدونست چجوری میشه این سکوت لعنتی رو شکوند...پس با قدم های بلندی به سمت آشپزخونه رفت تا چیزی واسه خوردن پیدا کنه اما وقتی متوجه شد که چیزی نیست تصمیم گرفت خودش غذا درست کنه.

کریس در یخچال رو باز کرد و در حالی که داشت وسایل مورد نیازش رو از داخل یخچال بیرون میاورد پرسید...

کریس:تام چیزی میخوری؟

تام حالا دیگه رغبتی برای باز کردن چشماش نداشت چون توی تاریکی مطلق احساس آرامش میکرد.

تام:اشتها ندارم.

کریس نفسش رو به آرومی فوت کرد و شونه ای بالا انداخت.وسایل رو روی پیشخوان گذاشت و شروع کرد به درست کردن ساندویچ با ژامبون هایی که توی یخچال بود.
ساندویچ رو توی سینی قرار داد و نفس عمیقی کشید و با لحن کلافه ای گفت...

Notes to youWhere stories live. Discover now