قبل شروع این پارت میخوام یه فیلم فاکینگ غمگین بهتون معرفی کنم ولی توصیه نمیشه ببینید (:
فیلم normal heart همین فیلمی که عکسش رو کاوره...مت و مارک توش بازی کردن و من یکی باهاش بفاک رفتم...
خب دیگه بریم... "این پارتو با دقت بخونید"___________________________________________
#Part3
مارک:ما یه برگ برنده نیاز داریم کریس،انتشارات سان دون داره ازمون جلو میزنه...تو بهترین نویسنده منی و من ازت یه برگ برنده میخوام.
کریس دستی به پیشونیش کشید و نگاهی به مارک انداخت که داشت با عجله کاغذای روی میزش رو زیرورو میکرد و همزمان صفحه مانیتور کامپیوترش رو نگاه میکرد؛این مرد همیشه خدا مشغول کار کردن بود.
کریس:بهت که گفتم مارک...دارم روی یه چیز جدید کار میکنم و مطمئنم عالی میشه،فقط یکم زمان میخوام.
مارک دستشو برای کریس تکون داد و عینکش رو درآورد و روی میز انداخت.مارک:همون دوماهی که خودت گفتی کریس،فقط یه کاری بکن.یه درامای لعنتی بساز؛مردم عاشق چرت و پرتای درامن... یا چه میدونم یه کاریش بکن...
کریس لبخند محوی زد و از روی صندلی بلند شد و به سمت در خروجی رفت.
کریس:باشه...پس داستان کوتاه این هفته نیویورک تایمز رو بده یکی دیگه بنویسه،من وقت ندارم.
مارک دهنشو باز کرد تا چیزی بگه اما با صدای بسته شدن در سرشو بالا آورد و متوجه شد که کریس رفته.
مارک نفس عمیقی کشید و چشماشو با انگشتاش ماساژ داد تا کمی از سوزششون کم شه.
هنوز ساعت ده و نیم صبح بود و مارک از به این زودی از سختی کارش خسته شده بود.
هرروز صبح که وارد دفترش میشد مشغول تلفن کردن به مدیر روزنامه ها،بحث کردن با سردبیرا و نویسنده ها و ویراستارا،سروکله زدن با مدیر کارخونه تولید کاغذو جوهر و تک تک کارمندا و چک کردن ایمیلاش بود.بدترین قسمت کارش این بود که هرکسی که توی انتشارات مارک کار میکرد فکر میکرد که مارک جاه طلبه و دنبال منافع بیشتره ولی مارک مجبور بود.این شرکت میراث پدرش بود و این شغل شغلی بود که پدرش داشت.
مارک دقیقا پاشو جای پای پدرش گذاشته بود و به هیچ وجه نمیخواست اسم پدرشو خدشه دار بکنه.
اون اونقدر مشغول بود که هیچوقت نتونست به کسی که عاشقشه عشق بورزه و بهش بگه متاسفه که هیچوقت برای شام خونه نیست.
اونقدر مشغول بود که ترجیح داد جدا بشن چون داشت از همیشه تنها بودن مت خسته میشد.
پس تمومش کرد؛خیلی سریع و بدون ذره ای تعلل تمومش کرد و همیشه فکر میکرد این کارش به نفع مته.
مارک هنوز نتونسته بود متو فراموش بکنه و هنوز داشت تو تنهاییش عذاب میکشید،اما مطمئن بود مت اونو فراموش کرده و حالش خوبه...******
ساعت شش عصر بود و هوا کم کم رو به تاریکی مطلق میرفت.
کریس با عجله در کافی شاپ رو باز کرد و قبل اینکه داخل کافی شاپ شه دستی به موهای بورش کشید و متوجه شد موهاش اونقدر خیسه که به حوله نیاز داره.درو آروم بست و به مت که داشت قهوش رو هم میزد لبخند پررنگی زد.
مت نگاهی به کریس انداخت و از روی صندلیش بلند شد و با قدمای بلندی به پشت پیشخوان رفت و از روی قفسه یه حوله برداشت.مت:هواشناسی پیش بینی کرده تا به زودی توفان بشه...انگار بارون حالا حالا ها نمیخواد بند بیاد.
و حولرو به سمت کریس گرفت.
کریس حولرو از دست مت گرفت و روی صندلی جلوی پیشخوان نشست.کریس:شرط میبندم عاشق بارونی...
مت شونه بالا انداخت.
مت:آره ولی توفان و بارون فرق دارن.
کریس سری تکون داد و دفترچه و خودکارش رو از جیب داخل کاپشنش بیرون آورد و درحالیکه دفترچش رو ورق میزد پرسید: نظری درمورد اینکه دیدار اول چطوری میتونه باشه نداری؟
مت بلافاصله یاد دفتر نیویورک تایمز لعنتی افتاد...
هیچوقت نمیتونست اون روزو فراموش کنه و هربار یادش میفتاد دوباره دلش میشکست.
شونه ای بالا انداخت و به سمت قفسه پشت پیشخوان رفت و گفت:میتونه خیلی ساده باشه...
و بعد آروم زمزمه کرد:ساده و شیرین...کریس نفس عمیقی کشید و شروع کرد.
با نوشتن جمله اول وارد دنیای داستانش شد.
کلمات جمله هارو میساختن و جمله ها صفحه هارو پر میکردن.
کریس نوشت و نوشت تا رسید به جایی که باید شخصیت دوست داشتنیش رو خطاب میکرد و این یعنی یه اسم برای شخصیتش نیاز داشت؛اما چه اسمی؟کریس نوشت،خط زد و دوباره نوشت... هنری...لینکلن...آدام...جان...اسکات...تام...
-هی...این بارون واقعا شگفت انگیزه....کاملا خیس شدم.میشه لطفا یه قهوه برام بیارین؟
صدای مردونه ای که تو سکوت کافی شاپ پیچید رشته افکار کریس رو پاره کرد.
کریس سرش رو بالا آورد و با دیدن کسی که جلوش بود حس کرد اون آدم دقیقا شخصیت چشم فیروزه ایه داستانشه...موهای بور،چشمای فیروزه ای،قد بلند،لهجه بریتیش و صدای گیرا...
چهره ای که نمیتونست توصیفش کنه جلوش ایستاده بود.کریس بدون اینکه فکر کنه پرسید:اسمت چیه؟
به نظر میومد چشم فیروزه ای کمی تعجب کرده باشه...چون چند لحظه به اطراف نگاه کرد و بعد اینکه مطمئن شد کریس با اون بوده جواب کریس رو داد.
-من؟تام...
_______________________________________ممنون که خوندین ♡
گایز من عاشق پارت بعدیم (:
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...