چارلی شیر رو کم کم داخل ماگ قهوش ریخت.
باریکه های سفید رنگ شیر،با قهوه ترکیب شدن و این ترکیب هارمونی رنگ زیبایی رو به وجود آورد.
چارلی قاشقشو داخل ماگ فرو برد و با هم زدن مایع،باعث شد شیر و قهوه تو هم دیگه حل بشن و رنگ تیره قهوه به آرومی روشن تر شد.
چارلی قاشق رو از داخل ماگ بیرون آورد و قاشقو داخل سینک انداخت.از آشپزخونه خارج شد و به سمت کتابخونه رفت که کنار پنجره قرار داشت.
کریس روبروی پنجره،روی یه صندلی نشسته بود و مشغول ورق زدن دفترچه قهوه ای رنگی بود.
چارلی روی کاناپه کنار شومینه نشست.چارلی:قهوه میخوری؟
کریس بدون این که سرش رو از روی دفترچه بلند کنه،سری به علامت نه تکون داد.
چارلی پاشو روی پای دیگش انداخت و نفس عمیقی کشید.
مشخص بود که میخواست سر صحبت رو با کریس باز کنه اما ایده ای نداشت.کریس سرش رو بالا آورد و با نگاهی اجمالی به چارلی،متوجه این موضوع شد.پس تصمیم گرفت خودش سر صحبت رو باز کنه.کریس:حالت خوبه؟
چارلی لبخند کمرنگی زد.
چارلی:خب...یه جورایی اینجا حس مزاحم بودن دارم.رابطم با برادرم افتضاحه،از پدرو متنفرم و ذهنم درگیره.اگه این موارد رو فاکتور بگیریم حالم خوبه.تو چی؟حالت خوبه؟
کریس نفس عمیقی کشید و دفترچش رو بست.
کریس:بیا در موردش صحبت نکنیم.
خب...قطعا سوال مزخرفی بود.کریس هیچ نیازی نداشت که یه نفر حالش رو بپرسه چون حتی خودش هم نمیدونست که چه حالی داره.گاهی اوقات فکر میکرد همه اینا یه کابوسه،اما نبود.پس کریس مجبور بود ذهنش رو درگیر چیزهای دیگه ای بکنه،چون هرچی بیشتر به مشکلاتش فکر میکرد همه چیز بدتر میشد.
چارلی جرعه ای از قهوش نوشید و به صندلی تکیه داد.وقتش بود که چیزی رو که میخواست بیان کنه.
چارلی:من بابت لیام متاسفم کریس.
کریس چند ثانیه به چارلی خیره شد.هنوز هم وقتی در مورد برادرش حرف میزد قلبش به درد میومد.
کریس:تقصیر تو نبود.
چارلی:چرا بود...من نباید میفرستادمش تو دل خطر.ایده احمقانه ای بود.
کریس نفسش رو با کلافگی بیرون داد.
کریس:حالش خوب میشه...مطمئنم.
لحن کریس جوری بود که انگار داشت با خودش حرف میزد،میخواست خودش رو قانع کنه.
چارلی:من سال های زیادی نسبت به بوید بی توجه بودم.هیچ اهمیتی بهش ندادم و الان میبینم که چقدر حماقت کردم چون الان از اون برادر مهربونی که همیشه پشتم بود الان فقط یه نفر مونده که به زور تحملم میکنه.تو برادر خوبی هستی کریس،مطمئنم تلاش هات جواب میده.
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...