حرف زیادی ندارم فقط اون ستاره پایین صفحرو بفشارید که منم دچار افت انرژی نشم )))):
دوستون دارم 💙_____________________________________________
تام با کلافگی نفسش رو بیرون داد و پرسید...
تام:تو مطمئنی؟
و با انگشتاش دو طرف تیغه بینیش رو فشار داد.
تام:باشه...باشه...ممنونم سب.نه مشکلی نیست...آره مطمئنم درست میشه.باشه ممنون.
تام گوشی رو قطع کرد و روی میز انداخت.
فنجون قهوشو از روی میز برداشت و کمی از قهوش مزمزه کرد.کریس روی تخت نشسته بود و به تام خیره شده بود.
کریس:هی...پرینس چارمینگ،میشه لطفا بگی سباستین چی گفت؟
تام روی مودی نبود که بتونه خیلی با ملاحظه رفتار کنه،پس خیلی رک توضیح داد...
تام:سب سیستمو هک کرد ولی اطلاعات ماشین شما توش ثبت نشده...یعنی فقط ده ساله که اطلاعات ماشینارو وارد سیستم میکنن.
قبل اون همه اطلاعات به صورت دستی نوشته میشدن و توی بایگانی اداره ذخیره میشدن.کریس اخم محوی کرد و نفسش رو با کلافگی فوت کرد.
کریس:عالی شد...همین کور سوی امید هم به فاک رفت.
تام یه جرعه دیگه از قهوش رو خورد و گفت...
تام:کور سوی امیدمون از بین نرفته کریس...میتونیم بریم پنسیلوانیا و اون اطلاعاتو از بایگانی اداره مارشال ها به دست بیاریم.
کریس:تامی اون پلیسای بریتیش خوش پوش احمق گفتن که اداره مارشال ها اون اطلاعاتو به مامورای احمق اف بی ای نمیده.
تام اخم محوی کرد و یه تای ابروشو بالا داد.
تام:اول از همه...منم بریتیشم کریس.
و دوما...کی گفت بریم اطلاعاتو ازشون بگیریم؟میتونیم پنهونی برشون داریم.کریس از شنیدن این جمله از زبون تام درستکار و قانونمدار جا خورده بود.
نگاهش رو مستقیما به تام دوخت و پرسید...کریس:منظورت اینه که از اداره مارشال ها دزدی کنیم؟
تام شونه بالا انداخت...
تام:فقط دارم میگم که ما به اون اطلاعات نیاز داریم.هر طور که شده.
کریس:و چطور قراره از اداره مارشال دزدی کنیم؟یا یه پرونده قدیمی رو کش بریم؟
تام نگاهش رو به کریس دوخت و جواب داد.
تام:نمیدونم بیب...تو ارتشی بودی نه من.
کریس با خودش فکر کرد که شاید تام درست میگه...
الان که کارشون به اینجا رسیده بود قطعا میتونست از استعداداش بهره ببره.
الان که کارشون به اینجا رسیده بود کمی قانون شکنی هیچ عیبی نداشت.
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...